یادداشت ابوالفضل شربتی
1400/10/27
گاهی کتابی به دست میگیرید، میبینید از آن دسته است که باید به آن دل بدهی، یعنی زیاد فکر نکنی و ملانقطی بازی در نیاوری. نوشتههای بابی ساندرز، مبارز ایرلندی و عضو ارتش آزادیخواه ایرلند، از آن دسته است. بیشتر از این جهت کتاب را دست گرفتم که چیزی بیشتر از اعتصاب غذا از بابی ساندرز بدانم، نوشتنها و نوشتههای درون زندان به نظرم خاص میآمد، هنگامی که این کتاب کوچک را به دست گرفتم دیدم خاص بودنش در خالص بودن ذهن نویسنده است، ذهنی که با تلاش زندانی/نویسنده خالص است اما هر لحظه میتواند مورد هجمه قرار گیرد، هجمههایی از بیرون، هجمههایی از درون. اما به هنگام خواندن ناگهان احساس غریبی هم مرا گرفتد: ترس. انگار آنقدر درگیر شده باشی که، بیعلت، خود را پشت میلههای رو به آبادی و محصور در اتاق دو سه متری با دیوارهای خفه ببینی. این نوشتهها یک سیر داستانی را هم میگیرد. از یک فلشبک به زندگیِ پیش از زندان، از طبیعتِ پیرامون خانهاش، از زندگیاش که داشته. پیرنگها را، که پیرنگهای حقیقیِ زندگیاش است، آرام آرام میافزاید. تصویر بعدی در چند کلمه میگنجد: بریتانیا، زندان، روزمرگی. پانزده ماه از زندانیشدنش گذشته و شروع کرده به نوشتن. نخستین کلنجار واقعی مبارزه با «زمان» است، مبارزه با روزمرگیای که زمان با خود میآورد. زمان را اگر نیک بنگری ترسآور است، اما در زندان دلهره و وحشت هم با خودش میآورد. هر قدر زمان را مدیریت کرد و برنامه داشت بالاخره، نهایتش، همین زمان شکنجهگر است. زمان است که پسرانِ جوان را پدرانِ پیر میکند، پدرانی که در هجده نوزده سالگی پیر شدهاند، اما حصار زندان کالبد و جسم را نابود میکند. اما نمیتوان ذهن و قدرت خیال را در حصار کشید. با ذهن میتوان جهانی ترسیم کرد که در آن آزاد و شاد و رها زندگی کرد. کافی است شما به طبیعت بنگرید، به سارها و پرندگان، از همان پنجرۀ کوچک که میلهها خِفتاش کردند، آنگاه آزادی را تجسم و زندگی کنید. دیگر آیا شکنجه معنادار است؟ آری، بیشترین و بالاترین شکنجه اینست که شما را از دیدنِ طبیعت هم محروم کنند. یک «امّا»ی بزرگ، قدرت ذهن، قدرت تفکر را نمیتوان از کسی گرفت، اگر کسی را در زندان بیندازند نمیتوانند قدرت تفکر را از او بگیرند. ذهن چنان تنومند است که، اگر به آن بها بدهی، از رخدادهای کوچک هم معنایی برای مقاومت میسازد. «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید» و فکر کرد. حال، گاهی با بوی برف، صدای سکوتِ آن یا نالۀ محصورِ سلولِ کناری میتوان ایده گرفت برای اندیشیدن و خیال. بزرگی ذهنش را بار دیگر به یاد آورید: اینها را پس از پانزده ماه زندانی و تنها محصور یک اتاق بودن دارد مینویسد. اینها را برای چه مینویسد؟ مبارزه؟ مبارزه برای چه؟ معقول نیست امید داشته باشد برای تغییر. او الان تک و تنها در سلول افتاده، اما همچنان مبارزه میکند، مبارزه برای بقا. مسأله آنقدرها هم راحت نیست. راحت نیست وقتی میفهمی زیر نظرت دارند. آرامشت را به هم میریزند، طبیعی است که اضطراب هم پشتش میآید، اما، اما، روح، روحِ مرا چه؟ یک چیزی میخواند، انجیل است، میخواندش، تسکیناش میدهد. دوباره آمدهاند و زیر نظرش دارند، ندیدهشان بگیر. اما اینبار زیر مشت و لگد گرفتندش و خِفتکشاش کردند و میبرندش. او را یک عدد کردهاند: 1066. لعنتیها! «من آقا هستم». این را به هنگام دست و پا زدن در کثافت و زباله میگوید. او را میبرند به ساختمانی با پنجرههای زیاد و چشمهایی زیادتر که او را نظاره میکنند. در که باز میشود چندین نفر، انگار شیطان و چند تا از رفقایش آمدهاند، اما فریاد میزند، از عمق وجودش: من آقا هستم. پدربزرگ داستان چکاوک را میگفت که زندانی مردی بود، اما نمیشود، چکاوک سمبل آزادی است، روح دارد. چکاوک مُرد، اما آن مرد هم به دست تلۀ خودش مُرد.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.