یادداشت زینب سادات رضازاده

                سالها قبل دختری را می‌شناختیم که روی ویلچر بود، همسن خودم بود، با اینکه دلم میخواست با او دوست باشم نمیدانم چرا هر بار ارتباط مان بیشتر از یک سلام و علیک نبود. بعد از فوتش نامه ای که خطاب به مادرش بود را پیدا کردند و ما هم خواندیم.... عجیب بود، چقدر حرف برای گفتن داشت چقدر احساسات و عواطف زیبا... اما من هیچ کدامشان را نفهمیدم.
اگر بپذیریم که هر کدام از ما ناتوانی مخصوص به خودمان را داریم میتوانیم امثال ملودی را درک کنیم. ملودی داستان هم در محاصره کلمه ها و رنگ ها است، او هم ذهن بسیار قوی دارد، اما افراد کمی می‌توانند درک کنند بیرون از شکل ظاهری او چه چیزهایی نهفته است.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.