یادداشت رضوان کاشیساز
1403/9/23
برف در تابستان، در بیست و سومین روز پاییز تمام شد 🙃 حدود ۷۰ درصد کتاب ( به استثنای حدود ۱۵ صفحه اولیه) من و جناب سایاداویوجوتیکا باهم درگیر جنگ بودیم😄 گاهی فریاد میکشیدیم و گاها هم اعلام اتش بس بود و با هم قهر بودیم 🫠 اینطوری که من سرش داد میزدم که : برو دلت خوشه، رفته تو دل کوه، زن و بچه رو هم ول کرده، غذا هم خیرات جمع میکنه، واسه من پُز میده همه چیز خوبه، من چقدر خوبم بعد ایشون فریاد میزد که آیا فکر میکنی من رنج نمیکشم؟ بعد من که از رو نمیرفتم، بلندتر داد میزدم که یکی از رنجهات رو بگو خبببب این که میگم داد میزدیم 😐 جدا میزدیم. یعنی نوشتههای کتاب رو که از قولش بود من در ذهنم فریادوار میخوندم 😑 خودم هم که... 🤣🥲 یه جاهایی هم قهر میکردیم، ایشون واسه خودش میگفت، منم به قادربایی شخصیت شانتارم ( کتاب دیگری که میخوندم) فکر میکردم 😀 اما.... وقتی رسیدم به ۷۰ درصد کتاب، من و جناب جوتیکا با هم قرار گذاشتیم ، که ایشون کمتر از مسائلی بگه که اعصاب منو خرد کنه، منم به لحن ایشون که هر پاراگراف موضوع رو عوض میکنه، راضی باشم و خلاصه که خواننده باید عاقل باشد... از اینجا به بعد رو خطاب به جناب جوتیکا میخوام بنویسم😀 : سایاداو خان، سلام علیکم تقریبا ۱۸ روز از عمرم را با شما گذراندم.... آزادی ذهن، مراقبت از آن بدون وابستگی به "من"، داشتن صداقت فکری، دوست داشتن خود به شکل نامشروط؛ از جمله مواردی بود که از شما آموختم، اما نه یک یادگیری ساده، از آن دسته آموختنها که ذهنم و چارچوبهایش را بهم بریزد و به یک کشف جدید در مورد خود برسد. از ته دل امیدوارم بتوانید برای دخترتان وقت بیشتری بگذارید. با احترامات فائقه یک خواننده در پاییزی که آرزوی دیدن برف دارد. 🙃🙃🌺🌺
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.