یادداشت [یه‌سازانای‌‌نصف‌نیمه‌ٔدرحال‌ورود‌به‌کالجیوم]

        پدر سرگی: داستانی درباره غرور، شکست و کشف حقیقت. 
گاهی آدم‌ها فکر می‌کنند برای رسیدن به معنویت و پاکی، باید از دنیا جدا شوند، سختی بکشند و خودشان را از لذت‌های زندگی محروم کنند. پدر سرگی هم همین فکر را داشت. او در جستجوی تقدس، راه گوشه‌گیری و زهد را انتخاب کرد، اما در نهایت فهمید که بزرگ‌ترین دشمنش نه دنیا، بلکه خود اوست.
سرگئی در تمام زندگی‌اش دنبال چیزی بود که هیچ‌وقت واقعاً نمی‌فهمید، تقدس، برتری، نزدیکی به خدا. اما هر بار که به نظر می‌رسید به آن رسیده، غرورش مانعش می‌شد. او همیشه می‌خواست بالاتر از دیگران باشد، اما نمی‌دانست که تقدس واقعی در فروتنی و عشق به مردم است، نه در انزوا و سختی کشیدن.
در نهایت، او زمانی حقیقت را پیدا کرد که دست از تلاش برای "مقدس شدن" برداشت و فقط انسانی ساده شد. وقتی که بین مردم زندگی کرد، به آن‌ها کمک کرد و فهمید که زندگی واقعی نه در کنج صومعه، بلکه در کنار آدم‌هاست.
پایان داستان، تلخ اما پرمعناست. سرگی دیگر آن شخصیت مغرور و پرمدعا نیست، بلکه فقط یک انسان است. کسی که فهمیده برای نزدیک شدن به خدا یا حقیقت، نیازی به بریدن از دنیا نیست؛ کافی است که با دل و جان کنار آدم‌ها باشی.

      
39

7

(0/1000)

نظرات

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1404/1/15

چه یادداشت قشنگی:)
3

0