یادداشت آزاده اشرفی
1403/12/1
"مدراتوکانتابیله" در ابتدا با یک سوال آغاز میشود و آن سوال، همین واژه عجیب و خوشریتم است. خیلی زود ما با قرار گرفتن در فضای داستان معنای واژه را درمییابیم، اما تا پایان داستان به معنی اسم کتاب نخواهیم رسید. داستان با یک حادثه شروع میشود. زنی در کافهای به دست معشوقش کشته میشود. معشوقی که قدرت رهاییاش را ندارد و به جنازه زن هم درمیپیچد و گریه میکند. شخصیت زن داستان که اغلب دوربین بر شانه او حمل میشود _و نه همیشه_ در ابتدا زنی کنجکاو و دمدستی است. به ظاهر تفکر خاصی ندارد و مانند زنان بیکار عمل میکند. اما نویسنده از فصل سوم داستان با گردشی عجیب به سمت اصلی خط داستانی، زن را آدمی نشان میدهد ورای قضاوت خواننده. زن از قشر متمول جامعه با فرزندی که او را در سمت کهنه شهر به کلاس پیانو میآورد، پارادوکسی تفکربرانگیز ایجاد میکند که چرا معلم سرخانه نه؟ و اصلا این فرار از خانه و با کودک گذراندن قرار است به من چه چیز را القا کند؟ در تمام داستان که یک هفته از زندگی زن و فرزندش را به تصویر میکشد، چرایی حضور این کودک مشهود است. بند نافی که جدا نشده و زنی که هویتی مستقل ندارد. و شاید کودک بهانهای برای گریز باشد. از فضایی راکد به بخشی از شهر که زندگی و عشق در آن جریان دارد. گریز از خود در پی معنای زندگی. و گرههای داستانی کمکم و نامحسوس ایجاد میشوند و باز میشوند. و باز کردن این گرهها بیتفکر غیرممکن است. زن در ابتدای فصل دوم وارد همان کافهای میشود که روز قبل زنی درش به قتل رسیده. شاید دلیلش کنجکاوی باشد، اما شراب خواستن زن خطی روی همه باورها میکشد. امری ساده که برای زن غیرقابل پذیرش و ریسک است. و مردی به نام شوون با ایجاد این جسارت در زن، حضورش را در داستان آغاز میکند. کارگری اخراجی که وقتش را در این کافه میگذراند. کافهای که اصلا محل تجمع کارگران است. آن دبارد از مرد طلب همصحبتی میکند و ریتم داستانی از همین دیالوگها شکل میگیرد و در خلال درددلها وجوه تاریک شخصیتها پیدا میشود. زنی که ذرات وجودش مهر را میطلبد. مردی که حذر میکند. واژهها را قطرهچکانی بیرون میریزد و با گیلاسهای پیدرپی جسارت را در زن تقویت میکند. زنی شیکپوش که حضورش در یک کافه کارگری به قدر کافی بحث برانگیز است. ملایم و آوازی، از همین ملاقاتها و گفتنها شکل میگیرد. و حضور این دو در نیمه تاریک کافه، جایی که پس از گرمشدن سرهاشان به آن پناه میبرند و هیچ تماسی ندارند اما، غیر از گفتگو. و زن میفروش که مدام بر این تنهایی نظر دارد و منتقد است. شخصیتی که در تمام داستان ناظر است و گاهی با اکتهای اعتراضی خود، نگرش جامعه را بر این رابطه آشکار میکند. در طول یک هفته ما ناظر درونیات زن و آگاهی مرد از جزییات زندگی و روابط زن هستیم. مردی که به ظاهر همه چیز میداند و همین دانستن، زن را به ماندن، به ادامه دادن ترغیب میکند. در ادامه میدانیم که مرد از کارگران همسر زن بوده که اخراج شده. و زنگ انتقامجویی در سرت صدا میکند اما ماجرا چیزی وراتر از تفکرات سطحی است. روزبهروز ماندن زن طولانیتر میشود، واکنش آدمها عیانتر و تغیرات زن، هویداتر. ما شاهد یک دگردیسی در وجود شخصیت داستانیم. زنی که دیگر هیچ قضاوتی براش مهم نیست. بند ناف کودکش را میبرد، از مستی ابایی ندارد و ما در تمام داستان پی تکرار اتفاق نخستین داستانیم. همان قتلی که به ظاهر پیشزمینهاش شباهتی عجیب با این رابطه دارد. رابطهای که آینهوار با آن اتفاق پیش میرود. مرد گفته بود که مقتول، زنی بود که در کافهها میخوارگی میکرده و هر لحظه شباهتهای این و آن روشنتر میشود. اما در پایان، شاهد قتل پوسیدگیها هستیم. از شگفتانگیزترین صحنههای داستان، مهمانی شامی بود که در آن ماهی آزاد و اردک پرتقالی سرو میشد و ما در تمام آن لحظات با مستی زن، تهوعش و تغیر نگرشی که انگار با هر دور چرخش غذا به او دست میداد، مواجه بودیم. که انگار ماهی آزاد شوون باشد و اردک آن دبارد که مهمانها تکهتکه از آن میبریدند و لذتش را میبرند، بیآنکه به جسمیت آن موجودات فکر کنند. و زنی که با نوشیدنهای پیدرپی، آبرو و اعتبارش را قربانی میکند و دیگر هیچ پچپچهای را به خودش نمیگیرد. مارگریت دوراس، نویسندهای که تکهای از خودش را در هر داستان عیان میکند، زنی عجیب و قدرتمند که با قاطعیت کلمات، یقه مخاطب را میگیرد و رهاش نمیکند تا داستان را تمام کند. ترجمه کتاب گاهی این لذت را زائل میکرد اما گویا تنها ترجمه موجود هست و چارهای جز پذیرشش نداریم. مُدراتوکانتابیله/ مارگریت دوراس ترجمه رضا سید حسینی نشر نیلوفر
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.