یادداشت
1400/8/20
[خطر لو رفتن بخشی از داستان] بیگانه رمانی است باید دربارهاش دقیق بود، باید کمی هم مولف و مراماش را شناخت. بیگانه میتواند برای بعضیها مسخره، روی اعصاب و پوچ باشد، در حالی که برای بعضی دیگر عمیق، وحشتناک و پوچ باشد. البته این پوچ با پوچِ قبلی متفاوت است. مقصود کامو از نوشتنِ بیگانه همین پوچیِ اخیر است. اگر دقیق شوید و از زاویهای نزدیک بنگرید بیگانه رمانی بسیار موفق است، چرا موفق؟ چون توانسته است حالتی مرموز را به تصویر بکشید، حالتی که در سایه و چراغ خاموش در جای جای زندگی ممکن است سراغتان بیاید، حالتی که بهش فکر هم نمیکنید. بیگانه برشهایی از زندگی فردی الجزایری به نام «مرسو» در دو بخش است. بخشِ اول با فوت مادرش در خانۀ سالمندان آغاز میشود و بسیار سریع (از حیث اُنتولوژیک) به جایی میرسد که ماری با مرسو در سودای زندگی مشترک است. بخش دوم درگیر شدنِ مرسو با واقعهای بیربط است که نه فقط ما بلکه او خودش را هم با آن میشناسد. شیوۀ روایت اول شخص است و کامو سعی میکند از زبان راوی هم اتفاقات را روایت کند و هم از زاویۀ دیدِ او شروع میکند به توصیفِ شخصیتها، اشیاء، و مواردی که از قابِ عینکِ مرسو میگذرد. اما بیگانه کجاست؟ و چرا بیگانه؟ چرا بیگانه؟ از همان صفحاتِ آغازینِ کتاب با شخصیتی روبروییم که اگر سرسری بنگریم گویی اختلالی روانی دارد؛ مرسو کسی است که روزِ بعد از فوت مادرش به محل زندگیاش باز میگردد و با زنی که علاقهمندش است همبستر میشود [نترسید، این را همان صفحات اول کتاب میخوانید] به مرور که میگذرد و رفتار و اندیشهاش بیشتر عیان میشود عجیببودن و حرصآوریاش هم بیشتر میشود. این وسط ما میمانیم و یک پرسش بزرگ: چرا چنین میکند؟ آرام آرام میبینیم شخصیتِ اول داستان از حسهایش و حتی از هویتاش، از خودش هم بیگانه است. این را در توصیفات و نوع وصفکردنش هم میبینیم، عمدتاً از وضعِ ظاهر میگوید، مطلقاً درونیابی نمیکند، و به پیشینه هم توجهی نمیکند. انگار «ما»ی مخاطب با حالتی متضاد روبروییم: حالتی که شخصیتِ داستان خودش میخواهد، اما خودش نمیگذارد، انگار شخص با خودی «بیگانه» روبرو شده است، مواجههای که کشمکشی ندارد. خوبیهای بیگانه، هوشمندیِ کامو کامو با هوشمندیِ تمام بیگانه را روایت میکند. اولین هوشمندیاش انتخاب زاویۀ روایتِ داستان است. تمام داستان را مرسو روایت میکند، انگار کامو میخواهد نشان دهد بیگانگی در ساختارِ داستان جای گرفته است. بیگانه با همه کس و همه چیز بیگانه است، با مادر، همسایه، دوست، همکار، و حتی فضا و زمان. مثلاً جایی است که بهطور غیر معمول کامو در چند صفحه از شام خوردنِ مرسو با همسایهاش مینویسد. بیگانگیِ او با فضا و زمان را ببینید: «در را بستم و یک لحظه در تاریکیِ راهرو ایستادم. خانه آرام بود و از اعماق دخمۀ پلکان نسیم مرطوبی میوزید. من جز ضربانِ خونم را که در گوشم زمزمه میکرد، نمیشنیدم و بیحرکت مانده بودم.» (ص 46) بیگانه منقطع است از گذشته و آیندهاش، رفته رفته این را میفهمیم، انگار زندگیاش محصور است در یک شبانهروزهای پر در پی. ایدهها و جملاتی گهگاه بیرون میآید که نشان از بیگانگیِ نظاممند و فلسفهبافیهایش دارد، مانند اینکه شما را از آزادی محروم میکنند تا قدر آزادی را بدانید، یا آدمها وقتی محدودیتها را تجربه میکنند دچار خفقان میشوند، اما به آن عادت میکنند. البته بیگانگی را خودش در نیمۀ دوم کتاب میفهمد، وقتی مورد قضاوت تعداد زیادی قرار میگیرد. انگار که بیگانگی خاموش میآید. بیگانه قطعیتی خودساخته دارد، این قطعیت البته فرو میریزد، جایی که کشیش جملهای ناب میگوید: «مردم گاهی گمان میکنند که مطمئن هستند، ولی این اطمینان در آنها وجود ندارد». کشیش چارهای ندارد، اما مرسوِ بیگانه کاملاً میفهمد و میپذیرد که بیگانه است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.