یادداشت Soli

Soli

Soli

دیروز

        خب خب خب، داستان، داستان دختریه به اسم لی لی بلوم. دختری که از بچگی وسط یه پدیده وحشتناک به اسم خشونت خانگی بزرگ شده، خشونتی که فقط گریبانگیر مادرش می شده. لی لی تو پونزده سالگی عاشق یه پسر بی خانمان به اسم اطلس می شه، عشقی که با کتک خوردن اطلس تا سرحد مرگ، اونم توسط پدر لی لی به فراموشی سپرده می شه و تنهایادگارش می شه یه آهنربا روی یخچال و یه دفتر خاطرات.
داستان در زمانی که لی لی بیست و سه، چهار سالشه روایت می شه. یه دختر مستقل، که پدرش مرده و دیگه نگران مادرش نیست.
بیشتر از این نمی گم، چون داستان لو می ره. فقط این که پای یه پسر دیگه به داستان باز می شه، رایل. کسی که قلب لی لی رو دوباره می لرزونه.
به یه جاهایی از داستان که می رسیدم، کتاب رو محکم می بستم و با ودم می گفتم: چرا؟؟ و بعد صبر می کردم تا سردردی که از شدت فشار عصبی گرفته بودم آروم شه و دوباره کتاب رو باز می کردم و ادامه می دادم.
این کتاب دید من رو نسبت به خیلی چیزها عوض کرد، نمونه ش همین خشونت خانگی. من هم مثل لی لی در دوران نوجوونی ش فکر می کردم، که زن هایی که از شوهراشون کتک می خورن اما کاری درموردش نمی کنن، آدم های بی دست و پایی ان که هر بلایی سرشون میاد حقشونه. اما جلوتر که رفتم، بیشتر تونستم حس این آدما رو درک کنم، و توی بعضی موارد بهشون حق بدم. اما پایان داستان، بخش مورد علاقه من بود. جایی که لی لی ثابت کرد نه تنها یه زن خیلی قویه، بلکه مادر خیلی خوبی هم از آب درمیاد، مادری که توی شرایط بحرانی، دقیقا می دونه چی کار کنه.
البته لی لی تنها شخصیت مورد علاقه من نبود. من اطلس رو هم خیلی دوست داشتم چون به نظرم یه جوانمرد واقعی بود و همین طور رایل رو، که همه سعی خودش رو کرد تا کسی رو قربانی خودش نکنه.
      
221

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.