یادداشت سارا رحیمی
1403/2/28
[هشت از صد] امروز بالاخره طلسم را شکستم و یک کتاب ناقابل را در اردیبهشت تمام کردم. اردیبهشت پر بود از کتابهای نصفهنیمه. بعضی (مثل اینیکی) را انقدر دوست داشتم که نمیخواستم تمام شوند. بعضی آنقدر که باید، کشش نداشتند، یکی را توی مسجد جا گذاشتم و چندتا را فقط نمیخواستم تمام کنم. انگار موجود چموشی توی مغزم میل داشت کتابهای نیمهکاره را جلوی چشمم ردیف کند که شبیه آینهی دق آزارم بدهند و او لذت ببرد. اینیکی را ولی بالاخره امروز تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. این ترکیب سفرنامه و جستار شخصی که مهزاد الیاسی با چیرهدستی خلق کرده بود برای من خیلی خوشایند بود؛ خوشایندتر از سفرنامههایی که تا بهحال خوانده بودم. قلم مهزاد الیاسی خیلی روان است. آدمی نیست که بشود در کلیشهها چپاندش. بامطالعه است و ارجاعاتش به متون، از سهروردی بگیر تا شکسسپیر و آیات قرآن، متنش را غنیتر کرده و اینهمه جملهای که باوسواس نوشته شده، من را موقع خواندن سر ذوق میآورد. زیر جملههای بسیاری برای خودم خط کشیدم تا بعداً به آنها برگردم. کتاب روایت سفرهایی است که او پیاده، آرام و با یک کولهپشتی انجام داده و در اغلب اوقات خودش را به مسیر سپرده. با آدمهای تازه همکلام شده و دل به تجربههای جدید داده. به نظرم چهارپنج جستار آخر به قوت قبلیها نبود و کمی نفس خواندنم را گرفت. موقع خواندنشان حس میکردم تجربهی عشق و بودن در خانقاه و قونیه در او قوام نیافته و بهطبع، خوب هم روی کاغذ نیامده. در کنار همهی اینها، چیزی که کتاب را برایم بهیادماندنی میکند، اتفاق بامزهای است که در یکی از سفرهای اردیبهشت برایمان افتاد. درست وقتی که یادداشت سفر نویسنده را به نپال خواندم، چند صفحه جلوتر اتوبوسمان به مقصد شیراز، چهارمرتبه خراب شد، یک بار جاده را آب گرفت و گیرمان انداخت و سفر دوازده ساعته، بیستویک ساعت طول کشید. انگار، شیرازیهای داخل اتوبوس با نپالیهای سفر مهزاد دستبهیکی کرده باشند، لب به اعتراض باز نمیکردند و ما حیرتزده، خونخونمان را میخورد که این مردم اینهمه خونسردی را از کجا آوردهاند و من که کتاب دستم بود با خودم گفتم: «لابد از همانجا که مردم نپال.» #کتاب_های_1403
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.