یادداشت پرهام رادمنش
1402/1/14
شاید از روی اسم کتاب هم این را فهمیده باشید که شما با یک داستان عجیب و غریب طرف هستید. دیدن دختری به نام حکیمه که موهای خاکستری دارد، دستهایش از آرنج به پایین سوخته و از همه مهمتر صد سال پیش مرده است میتواند موقعیت خیلی جذاب و در عین حال ترسناکی را ایجاد کند. تجسم چنین شخصیتی توسط خواننده در ذهن او را شوکه میکند و اشتیاق او را برای خواندن ادامه داستان افزایش میدهد. شیوه بیان داستان جوری است که در موقعیتهایی که زهره (یکی از شخصیتهای داستان) حکیمه را در اتاقش ملاقات میکند خودتان را کاملا جای او قرار میدهید، موهای حکیمه را شانه میکنید و برای او قصه میگویید. داستان کتاب در شهرکی نیمهکاره و دورافتاده به نام شهرک ارغوان در نزدیکی تهران روایت میشود. شهرکی که به علت سقوط مهندس اصلی آن از داربست طبقهی پنجم بلوک سیزده و مرگ او همینجور نیمهکاره رها شده است. اما با این حال در این شهرک اندک افرادی زندگی میکنند. از جمله دو دوست صمیمی به نام مینا و زهره که شخصیتهای اصلی داستان هستند. زهرهای که با وجود چهار برادر بزرگتر از خودش در خانه و بیتوجهی خانواده به او حال روحی خوبی ندارد و مینایی که دردانه پدر و مادرش است. زهره حکیمه را میدید. هر روز و هر شب. و این را همه جا تعریف میکرد. در خانه و مدرسه. ولی هیچ کس حرف او را باور نمیکرد و همه او را مسخره می کردند. پدر و مادرش هم فکر میکردند که او جنزده شده و هر کاری برای درمان او کردهاند. تنها کسی که اندکی او را درک میکرد مینا بود. زهره برای او تعریف میکرد که حکیمه یکی از دختران قوچان بوده که پدرش برای اینکه بتواند مالیات سنگین والی منطقه قوچان را پرداخت کند او را به سواران ترکمن فروخته است. و او از صد سال پیش تا الان به دنبال خانوادهاش میگردد و حالا به شهرک ارغوان آمده. مینا در ابتدا اصلا حرفهای زهره را باور نمیکرد تا اینکه کتاب آقای ناصری که از روی یادداشتهای میرزا جعفر خان منشی باشی نوشته شده بود توسط پدرش به دست او رسید. میرزا جعفر خان از طرف مجلس شورای ملی در زمان قاجار مأمور به تحقیق در مورد مردم قوچان و بلاهایی که بر سر آنها آمده بود شد. در یادداشتهای او همه چیز دقیق نوشته شده بود. حتی اسامی تک تک دختران قوچانی که به ترکمنها فروخته شده بودند. مینا با خواندن این یادداشتها کم کم داشت حرفهای زهره را باور میکرد. تا جایی که حتی خودش هم حکیمه را دید. اما سوال خیلی مهمی ذهن او را درگیر کرده بود. چطور ممکن است دختری که صد سال پیش در ترکمنستان مُرده حالا و اینجا با آن موهای مثل برف سفیدش و دستهای سوختهاش رو به روی او ایستاده باشد و با چشمهایی که دو حلقه سیاه دور آن بسته شده بود به او زل بزند؟ با خواندن کتاب «لالایی برای دختر مرده» نوشته آقای «حمیدرضا شاه آبادی» به حال تمامی دختران مظلومی که در هر گوشه از تاریخ به آنها ظلم شده و سختی و مشقت را تحمل کردهاند خواهید گریست. به همه کسانی که اهل کتاب خواندن هستند و سرشان برای چیزهای عجیب و غریب درد میکند مخصوصا به دخترها توصیه میکنم که این کتاب را بخوانند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.