یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

دیروز

        هربار که دیوان فروغ را به دست می‌گیرم، انگار پنجره‌ای را باز می‌کنم به اتاقی که نور از آن فرار کرده و غبار خاطره‌ها روی زمین‌اش نشسته. صفحات کتاب فروغ بوی کاغذ نمی‌دهند، بوی دست‌هایی را می‌دهند که هرگز لمسشان نکرده‌ام اما به یادش می‌آورم. 
من فروغ را نمی‌خوانم، او مرا می‌خواند؛ مثل زنی که از پشت شیشه‌های باران‌خورده‌ای نگاهم می‌کند، نه برای اینکه دیده شود، بلکه برای اینکه یادآوری کند دیده شدن چقدر بی‌معنی‌ست وقتی فهمیده نشوی.
در شعرهای این زن حساس، چیزی هست شبیه صدای بسته شدن درِ خانه‌ای در غروب؛ خانه‌ای که کسی از آن می‌رود و تو می‌دانی بازگشتی در کار نیست.
کلماتش نه تزئین‌اند، نه بازی؛ آن‌ها لکه‌های زخم‌هایی‌اند که حتی وقتی خوب می‌شوند، هنوز درد می‌کنند. فروغ نمی‌گوید "دوستت دارم"؛ او می‌گوید "از تو لبریزم..." ، نمی‌گوید "دلتنگم"؛ می‌گوید "چه خالی بی پایانی..."، او نمی‌گوید "غمگینم"؛ می‌گوید "در سکوت سینه ام دستی، دانه اندوه می‌کارد..."
گاهی فکر می‌کنم اگر فروغ امروز زنده بود، شعرهایش را در کجا می‌نوشت؟ در نوت گوشی؟ در توییت‌های کوتاه؟ اما نه، فروغ به کاغذ نیاز داشت، به فضای سفیدی که حرف‌هایش را خفه نکند. چون او هرگز نمی‌خواست فقط صدا باشد؛ می‌خواست پژواک باشد، رد پایی که حتی بعد از رفتنش هم بماند، مثل جای لیوانی چای روی میز که نمی‌دانی چرا آن‌قدر نگاهش می‌کنی.
کتاب فروغ دیوان نیست، دفتر خاطرات است. خاطراتی که هر بار ورقش می‌زنی، تازه‌تر می‌شود. انگار هر شعرش اعترافی‌ست که تازه به زبان آمده، هر کلمه‌اش ضربان قلبی ست که به جای سینه، روی کاغذ می‌تپد.
شاید به همین خاطر است که هر بار می‌خوانمش، حس می‌کنم کسی مرا صدا می‌زند؛ کسی که نمی‌خواهد مرا نجات دهد، فقط می‌خواهد بگوید: "لیک در پایان این ره، قصر پرنور است..."
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.