یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        بین کتابهایی که این چند وقت خوندم یکی از بهترین ها بوده.
داستان جذابی داشت، مخصوصا برای آدمایی مثل من که به داستان های رازآلود و معمایی علاقه دارن.
شخصیت ها قابل لمس و واضح بودن و توصیفات فضا و مکان برخلاف اکثر کتابها حوصله م رو سر نبردن.
معماها رو خوب مطرح کرده بود و آخر سر هم به خوبی جواب های لازم رو بهت داده بود و جواب ها هم کاملا قانع کننده بودن.
دارم سعی می کنم داستان رو اسپویل نکنم.
آخرین معمایی که مطرح شد، پیدا کردن یه قاتل بود. یه جورایی کل کتاب موضوعش همین بود. خب از یه جایی به بعد جواب رو حدس زدم، اما باز هم برام جالب بود.
ترجمه مثل اکثر کتابای نشر افق روان و مناسب بود.
به نظرم عنوان فارسی ای که انتخاب شده، کاملا با موضوع کتاب جور بود. اولش با خودم گفتم که چرا عنوان اصلی کتاب رو توی ترجمه استفاده نکردن، اما بعد احساس کردم که شاید عنوان فارسی حتی مناسبتر هم بوده باشه.
بخشی از کتاب:
چشم هایم را بستم و صدایش اشک هایم را پاک کرد و قلبم را در آغوش گرفت و به من اطمینان بخشید که بابی کول به خانه اش رسیده. کم مانده بود برای پسرک خوشحال شوم، پسری شیرین که دیگر مجبور نبود تمسخرهای بی رحمانه آدم ها را تحمل کند. پسری که دیگر لازم نبود نگران آینده اش باشد، نگران این که وقتی پدر و مادر پیرش از دنیا بروند چه کسی از او محافظت می کند و دل نگرانش می شود. آواز مادرم کاری کرد که باور کنم خدا بابی کول را به دلیلی بهتر پیش خودش برده.
و وقتی ترانه اش تمام شد، صدای نسیمی که از لای در کلیسا  وارد می شد، مانند آه رضایت فرشتگان بود.
_صفحه 36

+هرچی جلوتر رفتم بیشتر به این پی بردم که چرا مترجم کتاب توی نمایشگاه بهمون سفارش اکید کرد که کتاب رو به بچه های زیر پونزده شونزده سال معرفی نکنیم. و چرا خودش تا بیرون غرفه رفت دنبال یه دختره که بهش بگه کتاب مناسب سنش نیست.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.