یادداشت N.Zeraati

N.Zeraati

N.Zeraati

دیروز

        «وقتی بچه بودم، دختری در روستایمان بود که از همه بیشتر دوستش داشتم؛ تا حدودی به‌خاطر این‌که از او می‌ترسیدم. یکی از دوستان جون بود؛ دو سال از من بزرگ‌تر، با قلبی بی‌پروا و پر از شور زندگی... آخرین باری که دیدمش یک سال پیش بود، زمانی که به درون رودخانه‌ی طوفانی پرید تا قایق‌هایی را که از اسکله جدا شده بودند بازگرداند. رودخانه خروشید و قایق‌ها و ناری را با خود به دریا برد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوباره ببینمش. ولی الان این‌جا، خندان و اشک‌ریزان، روبه‌رویم ایستاده است. "مینا، باورم نمی‌شه." من را از آستانه‌ی در به داخل می‌کشد و در آغوش قوی‌اش می‌گیرد؛ و همچون گل‌های وحشی و نی‌های تنومندی که کنار رودخانه می‌رویند می‌خندد: "این‌که الان این‌جایی یعنی... یعنی مردی."»
      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.