پسری بود به اسم بیدی بی ادب بوداو هروقت توپش را می انداخت خانه بقلی
وقتی توپ رو میدادند به جای تشکر زبان درازی می کرد مردم هم از دست کارهای بیدی خسته شده بودند یک رو ز پدر بیدی را به باغ وحش برد دو عدد میمون بودند انقدر بی ادبی کردند بیدی خسته شده بود و تصمیم گرفت دیگر
بی ادبی نکند