یادداشت
1401/4/2
وقتی کتاب شازده کوچولو را تمام کردم حتی برای لحظهای به این فکر نکردم که خب حالا بگردم ببینم ایراد کار نویسنده کجاست؟ کجایش بهتر بود و کجایش ضعف داشت؟ باید به بعضی از کتابها با این دید نگاه کنی که قرار است چیزی را از آن یاد بگیری. کتاب شمرون کناردون از همین تیپ کتابهاست. داستان زندگی یک جوان بیست و پنج ساله که از سیزده چهارده سالگی در #اردوهای_جهادی و کمک به مناطق محروم حضور داشت. نویسندگان کتاب، بُرشهایی از فعالیتهای جهادی امیرمحمد اژدری را که در یکی از سفرهای جهادی _ در یک سانحه به شهادت رسید _ در قالب داستان به تصویر میکشند. آنها از آخرین لحظات زندگی اژدری داستان را آغاز میکنند و سپس با فلشبک های متفاوت ماجرا را جلو می برند. زاویه دید من راوی ایده جالبی بود که از آن به خوبی استفاده شد.(خود شهید زندگی خودش را تعریف میکند) این کتاب روایت جوانانی است که هیچگاه به چشم نمیآیند و بعضاً سیبل خیلی از تهمتها و حرفها نیز قرار میگیرند. از دل این بچه جهادیها محمد بلباسی و محسن حججی بیرون آمدند و همینطور امیرمحمد اژدری. این طیف آدمها علاقهای به دوربین و دوربین بازی ندارند. آنها معتقدند جاودانگی آن است که مردم گمنام دوستشان بدارند. آنکه باید ببیند، میبیند و همین کافی است. اژدری خودش و زندگیاش را وقف مردمی کرد که شاید خیلی از مسئولینی که در قبال خدمترسانی به مردم حقوق میگیرند، حتی برای یک بار پا به آن نقاط نگذاشتند. او در ذهنش درگیر دغدغههای اصلی زندگیاش بود. اما انگار زندگی را باید طور دیگری رقم میزد. انگار آمده بود زندگیاش را فدای مردم کشورش کند و برود. بخشی از کتاب: رو به دکتر نوریه گفتم: " شما برید به پسرش برسید... من اینجا رو یه نگاه میندازم و میام." رفتم داخل اتاقک. اتاقک که چه عرض کنم، یک چیزی شبیه انباری بود. اتاقی دو متر در سه متر، با کف و دیوارهای گِلی. یک طرف دو تا لگن کوچک و یک صابون گذاشته بودند. یعنی حمامشان بود؟ دوش که هیچ، حتی یک شیر آب هم نداشت. طرف دیگر، گاز خوراکپزی و قابلمهای که برای ناهار بار گذاشته بودند و بوی سیبزمینی پخته از آن بلند میشد. آن طرف هم مثل انباری، وسایلی که نمیخواستند روی هم چیده بودند و روی همهی وسایل هم یک صندوق صدقه بود. آنها در محرومترین نقطهی ایران، در حالیکه همه کشور باید بهشان کمک میکردند، توی آلونکشان صندوق صدقه داشتند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.