یادداشت الهه ایزدپناه

        داخل گالری گوشی‌م فولدری درست کرده‌ام با اسم "اگر در بند درمانند در مانند".
 تنها شعری بود که راجع به در بلد بودم، آن هم چون فامیل دور می‌خواند. می‌دانم که خجالت‌آور است. خجالت‌آورتر اینکه معنی شعر را بخوانی و بفهمی کلا ربطی هم به در ندارد! 
این هم از تلویزیون که قرار بود دانشگاه باشد، نیم مصرع شعر یاد ما داده آن هم با تصور غلط از معنی‌اش!

خلاصه که داخل این فولدر عکس درهای قدیمی را ذخیره کردم، در واقع درِ خانه‌های قدیمی که طبیعتا درهایشان هم قدیمی است. اما فقط درها به تنهایی.

خانه‌ی قدیمی دوست دارم، در قدیمی هم. دیدنش من را می‌برد به فکر که اولین بار کِی ساخته شده؟ چه کسانی از این در رفت و آمد داشتند، داستان آدم‌های داخل خانه چه بوده؟ خوشحال بوده‌اند؟ ناراحت بوده‌اند؟ با هم خوش بوده‌اند؟ دغدغه‌شان چه بوده؟ چه کسانی پشت این در صبر کرده‌اند؟ آن را با شوق و عجله باز کرده‌اند؟ پشتش معطل مانده‌اند؟ چند دست این خانه گشته؟ چرا صاحبانش خانه را فروخته‌اند؟ الان کجا هستند؟ چه می‌کنند؟ دلشان برای این در و خانه تنگ شده یا نه؟ اصلا یادشان هست در چه رنگی است؟ نقش‌هایش؟ 

تنوع درهای قدیمی، تنوع خانه‌ها و معماری‌شان خاصیتی دارد که درهای امروزی ندارد. شاید هم دارد اما چون ما آدم‌های دربند نوستالژی هستیم ترجیح می‌دهیم (با من موافقید دیگر؟) این خاصیت را فقط به درهای قدیمی نسبت بدهیم. البته این مایی که می‌گویم مرجعش یحتمل خیلی گسترده است.
یادم افتاد به خانه‌های انگلیسی که حتی بعد از صد سال هم بازسازی می‌شوند و محل زندگی‌ آدم‌های معمولی جامعه هستند، نه موزه.
پس نوستالژیک بودن خاصیت همه‌ی آدم‌هاست. اما راستش دلم دوست دارد این طور تصور کند که این حس در ما ایرانی‌ها عمیق‌تر است. خیلی بخواهم بسطش بدهم می‌توانم تا خاورمیانه یا نهایتا آسیا و شرق پیش بروم. شاید چون تمدن اینجا ریشه‌دارتر است. شاید هم به خاطر اینکه به اصالت تقابل فرهنگی قائلم و نمی‌خواهم بپذیرم می‌توانیم با هم با همان‌ها که از تاریخ استعماری برخواسته‌اند، در یک حس که سر و شکل فرهنگی و تاریخی دارد شریک باشیم. شاید مثل بچه‌ای که طاقت دیدن عروسکی هم‌شکل عروسک خودش را در درست رقیب مدرسه‌ایش ندارد.

به هر حال که درها درِ دنیای خیال و خاطره را در ذهن من باز می‌کنند. خاطره‌ی آغشته به حسرت، از زمان گذشته، از نبودن آن آدم‌ها، قطع شدن داستان‌هایشان با تیغ زمان و جغرافیا، ندانستن آن داستان‌های اصیل.

خانه موزه‌ی مقدم هم برایم دلگیر بود، با اینکه می‌دانستم سرنوشت صاحبان خانه چه شده، اتفاقا از نبودشان دلم گرفت، از جریان نداشتن زندگی در آن خانه که اتفاقا جان می‌داد برای زندگی.

کافه تهرون هم با اینکه سعی کرده فضای قدیمی خانه را حفظ کند، با اینکه عکس‌های قدیمی خانواده ساکن آنجا را به در و دیوار زده بودند و داستان‌شان را می‌دانستم، باز هم نبود خودشان و ادامه‌ی آن خانواده و بچه‌هایشان، تبدیل خانه به کافه، دلگیر بود.

خلاصه که منی که هیچ ربطی به آن درها و خانه‌ها و داستان‌هایش ندارم از حال امروزشان دلگیر می‌شوم. غمم می‌گیرد از مسببانش که اصلا نمی‌دانم چیست یا کیست  و فقط می‌توانم به زمان ربطش بدهم، که چرا باعث این فاجعه‌ی عاطفی شده‌اند. و درها و خانه‌ها چه می‌کشند از این غربتِ گیر افتادن در دنیای مدرنِ بدون شور زندگی.

حالا داستان مردی را می‌خوانم که بعد از سی سال به روستای محل زندگی‌اش بازگشته. روستایی با خانه‌های قدمت‌دار، در حد ساخته شده به دست آبا و اجداد، با خانه‌هایی که درخت‌های صد ساله در حیاط‌هایش جا خوش کرده، با خانه‌هایی که به اسم صاحبانش که نسل‌ها در آن زندگی کرده‌اند شناخته می‌شوند. 
و این یعنی همان تاریخ و داستان و سرگذشت و آدم‌ها و نوستالژی که ذهن من همیشه در پی آن است.

مرد بعد از سی سال برمی‌گردد و دیگر خبری از آن خاطره‌ها از ان آدم‌ها و زندگی‌ها نیست، جای آن را سنگینی نبودن و فقدان و حسرت گرفته. جای آن را پراکنده شدن در جغرافیای بی‌قاعده‌ی قرن بیست و یک گرفته. و نه صرفا چون نسل عوض شده، که ای کاش اینگونه بود؛ چون عده‌ای عزم کرده‌اند تاریخ و جغرافیا و هویت را تغییر دهند.

چون عده‌ای عزم کرده‌اند سرزمینی را که هزارها سال پیش خدا به پیغمبرشان در ازای نبردی مقدس وعده داده‌بود، که از زیر بار همان نبرد هم شانه خالی کردند، حالا به مالکیت خود درآورند. 
آدم‌هایی را که نسل‌ها پیش آنجا سکونت داشتند آواره کردند و کشتند که آنجا را خانه خود کنند.

و حالا مرد بعد از سی سال آمده و خانه‌ها را خالی از آدم‌ها و حتی اثرشان می‌بیند.
درخت‌ها را قطع شده و روستا را بی‌رونق. مغازه‌ها تعطیل شده و زمین‌های کشاورزی بدون کشت. از هر که می‌پرسد یا کشته شده یا رانده شده و بالاجبار در جایی دیگر که سرزمینِ او را به رسمیت نمی‌شناسند سکونت می‌کند.

و من می‌ترسم که اگر منِ بی ربط به آن خانه‌ها و داستان‌ها این طور غم‌زده و دلگیر می‌شوم، پس کسی که این همه آشنایی با آن همه خاطرات دارد با این مواجهه چه می‌کند؟

همین هم‌ذات پنداری ترسناک است. این حسی که می‌خواستم فقط مشترک بین ما باشد حالا ترسناک است. 
نمی‌دانم این مرد و مردها و زن‌های شبیه او با این اتفاق چه طور برخورد می‌کنند؟ چه طور زندگی خود را ادامه می‌دهند؟ چه طور این بار سنگین بودن و نبودن را تحمل می‌کنند؟

مرید برغوثی آواره‌ی فلسطینی ست از شهر تاریخی رام الله، از روستای دیرغسانه با خانه‌های سنگی از قرن هیجده، که بعد از سی سال اجازه پیدا می‌کند به وطن خودش برگردد و از نزدیک با حسرت و رد گذشته و خاطرات مثل مه گم شده در تاریخ مواجه شود. 

مرید برغوثی از بخت بدش شاعر است و شرح این دیدار را به لطافت در کتابش آورده، هرچند نمی دانم اصلا ممکن است خشونت و درد جدایی و حسرت را به لطافت بیان کرد یا نه. جمع نقیضین است. شاید بهتر باشد بگویم سعی کرده هرانچه این دیدارِ بی‌مانند بر سر روح و فکر او می‌اورد را بیان کند. فقط از دیدارش نگفته، از پسرش تمیم که فلسطینی است اما در بیست سالگی هنوز وطنش را ندیده و تلاش برای کسب مجوز ورود او هم گفته.

مرید برغوثی بابت کتاب #بازگشت_به_رام‌الله جایزه هم گرفته. بابت این مرثیه‌ای که به رشته تحریر درآورده مدال ادبی نجیب محفوظ به او تقدیم شده.

هم‌ذات پنداریِ غریبی است. مثل کابوسی که می دانی کابوس است و واقعی نیست اما نمی توانی بیدار شوی و خود را از آن برهانی.

اما این هم‌ذات پنداری‌ها، خواندن این دردها، این واقعیت‌های جاری اما دور از دسترس ما برای ما ضروری است. برای هر مایی که در این دنیا زندگی می‌کند و می‌خواهد بداند این دنیا چه جور جایی است و آدمیانش چه جور ادمیانی هستند، ضروری است.
      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.