یادداشت زهرا دشتی

حماسه ی کرپسلی؛ قصر مردگان
        جلد سوم هم خوب بود.درد عذاب وجدان و نبخشیدن خود نسبتا خوب به تصویر کشیده شده بود.
بخشی از کتاب که برام قابل تامل بود رو هم در ادامه می آرم:


لارتن صادقانه گفت:« و من خیلی خیلی قدرش را می دانم. اما چرا نجاتِ من؟ از میان همه ی کسانی که لب چنین پرتگاهی پایشان می لغزد، چرا من را باید عقب بکشید؟»
آقای تَینی شانه بالا انداخت:«این سرنوشت تو بوده.»
لارتن به نشانه ی مخالفت سر تکان داد:« سرنوشت من این بود که سقوط کنم.شما عوضش کردید.»
آقای تَینی گفت:«من کردم؟» چشم هایش برق زدند. «شاید سرنوشت من این بوده که تو را نجات بدهم. در این صورت، سرنوشت واقعی تو همین بوده، نه مرگ.» آقای تَینی به قیافه سردرگم لارتن خندید. «ممکن است سرنوشت مثل یک معمای پیچیده به نظر بیاید، اما ته وجودش ساده است. "نزدیک بود از دست برود" ها و "ممکن بود وجود داشته باشد"ها چیزی غیر از سایه های سرنوشت نیستند. توی زندگی، هر کسی فقط یک راه پیش‌ رو دارد. تو فکر می کردی که کارِت اینجا تمام می شود.اشتباه می کردی.»

قصر مردگان حماسه کرپسلی۳ صفحه ۴۰-۴۱
      
9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.