یادداشت زهرا قهرمانی

        کتاب خیلی جذاب و گیرا بود، در حدی که دستت گرفتی اگه کار دیگه ای نداشته باشی، اصلاً نمی‌تونی زمین بذاری و کاور تو کاور ادامه میدی. 

اما یکی از تناقضاتی که توی کتاب دیدم، جمله ای بود که توی فصل ۴۸ میگه «دیگر هیچوقت چیزی را ندیدم که وجود نداشت. تا امشب.» که با چند جمله پایانی کتاب کاملا متناقضه...
اینکه داستان اول شخصه و سوم شخص تعریف نکرده که بگیم خب نمی‌دونسته و آخر داستان معلوم شده، باعث میشه دو تا فکر به ذهن آدم برسه: 
یا نویسنده خواسته تا لحظه آخر این حقیقت رو «مخفی» کنه،
یا خواسته پایان بندی متفاوتی داشته باشه که مخاطب شوکه بشه...
ولی در هر صورت این تناقض به نظر من منطقی نیومد و اگر این چند جمله آخر نبود داستان خیلی شسته رفته تر بود...
      
21

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.