یادداشت bahar.hf

bahar.hf

bahar.hf

1404/6/1

        
حدیث چشم مگو با جماعت کوران...
 (مولانا،  دیوان شمس)

قبل از این کتاب، می خواستم راجع به داستانهای کوتاه دفو با محوریت" حقیقت" و "شناخت حقیقت" بنویسم اما خیلی اتفاقی کتاب کوران موریس مترلینگ به دستم رسید و شروع کردم به خوندن. هرچند فکر می کردم چندان از نظر موضوعی مرتبط نباشه، اما چیزی که در داستانهای دفو فکر منو به خودش مشغول کرده بود دقیقا همینجا تو "مجمع کوران"روشن تر خودشو نشون داد و من یاد تمثیلهای جالبتری افتادم در باب اینکه "حقیقت چیست" و "چگونه" شناخته میشه.

اولین چیزی که در این نمایشنامه برام آشنا بود شباهتش به رمان کوری ساراماگو بود و همزمان هم با دیدن تصویر روی جلد که تابلوی "کوری عصاکش کوری دگر" پیتر بروگل پدر بود شروع کردم به خوندن "کوری عصاکش کوری دگر" اثر هوفمان که مدتها بود تو لیست کتابهای نخونده قرار داشت. بنابر این ریویویی که نوشتم ترکیبی از این چند تا اثره به امید اینکه بتونم منظور اصلیم رو بیان کنم. 

 چیزی که در تمام این داستان هایی که بازیگران اصلیش افرادی نابینا هستند (یا چشم ندارند) مشترک بود این بود که در درجه ی اول منو به یاد داستان فیل در تاریکی مولانا و سنایی و مسئله شناخت انداخت. و در درجه ی دوم به مسئله اجتماعی_سیاسی جامعه که به دست "افراد" شکل و جهت میگیره. انگار که معضل زمان  مولانا معضل جامعه امروز ما هم هست و همین مسئله است که اونها رو فارغ از فاصله ی عدد و رقم سالها و قرنها  میشه "معاصر" خوند.
 
مسئله ی شناخت انسان از رهگذر حواس، ما رو به دغدغه ی بسیار کهنی که از زمان پیش از سقراط و افلاطون هم دغدغه نوع بشر بود سوق میده. اینکه انسان چطور این جهان و ساز و کار اون رو درک می کنه و می شناسه.  افلاطون تو کتاب جمهور (پلیتیکا) نقل قول و تمثیل مشهوری داره که خلاصه اش اینه: 

"مردم به همه ی ابعاد حقیقت نمی رسند... هرکس بعدی از حقیقت را می یابد، مانند گروهی "نابینا" که برای بار اول به فیلی نزدیک شده بودند... هرکدام عضوی از بدن فیل را لمس نمودند و بر مبنای یافته خویش قضاوت نمودند... هریک قسمتی از یافته های خود را با صداقت ادا کرد ولی قضاوت دیگری را تکذیب نمود و به خطا و جهل متهم کرد ..." 

افلاطون اذعان می کنه حواس انسان_که معمولا سوفسطاییان برای شناخت بر اون تاکید می کردند_ در شناخت هر مفهومی ناتوانه و اونچه از طریق حواس درک میشه همواره ناقص می مونه. افلاطون برای جواب این مسئله حقیقت هرچیزی رو به عالم مثل می بره: اونچه در این عالم هست سایه ای است از حقیقت آن چیز در عالم مثل. که البته اون حقایق به وسیله ی حواس این جهانی قابل شناسایی نیستند. جالبه که در پیشینه ای که از افلاطون می خونیم، میبینیم که او در سفرهاش به ایتالیا به "فیلسوفان ایتالیایی" یا "فیثاغوریان" اشاره میکنه و به اونها ارادت خاصی داره و احتمالا تحت تاثیر اونها هم بوده. خود فیثاغوریان از آیینهای زیرزمینی، اورفه ای و راز آمیز مصری متاثر بودند که بیشتر از اونکه دلایل فلسفی به تشکیلشون کمک کرده باشه به دلایل "اجتماعی و سیاسی" این محفل زیرزمینی رو شکل داده بودند.
چند روز قبل ایین تشرف پیر به مجمع برادران فراماسونری رو در جنگ و صلح می خوندم و منو دوباره و دوباره یاد این انداخت که اینجور محافل در طول زمان تا امروز به شکل های مختلف در جاهای مختلف به بقای خودشون ادامه دادن و عامل زیرزمینی بودنشون مسائل اجتماعی و سیاسی بوده همونطور که هدف اصلی تولستوی هم نقد همین جمع ه.  

 به هر حال، اونچه در همه ی این محافل زیرزمینی مشترکه اینه که اگه نوآموزی وارد جمع می شد باید در ابتدا چشمانش با پارچه ای بسته میشد(کور میشد) و  اهسته و کورمال و با استفاده از حس لامسه و شنوایی پشت کسی که پیشوا بود پیش می رفت و محیط اطراف خودش رو به این شکل شناسایی می کرد. این بستن چشم، در آیینهای این چنینی ناتوانی از دیدن حقیقت، معنی شده، به قول مولانا در دیوان شمس: 

" ما را به چشم َسر مبین ما را به چشم سّر ببین... "

به هرحال این موضوع "نابینایی" صرفا مقدمه ایه برای شناسایی حقیقت که در تمثیل جمهوری افلاطون هم حضور داره: تاکید بر ناتوانی حواس که سوفسطاییان رو به دیدن سایه هرچیز این جهانی به عنوان حقیقت متهم می کنه. 
ولی در عین حال حواس تنها چیزیه که انسان می تونه از طریق اون تلاش کنه که به کنه مسئله پی ببره. حالا این کنه مسئله که به معضلی اجتماعی معترفه، چیه؟
ساده تر: تلاش برای غلبه بر کوری!

 به قول ساراماگو تو کتاب کوری "این کوری واقعی نیست، تمثیلی است"، "کور شدن عقل انسان" است، ما انسان ها عقل داریم اما عاقلانه رفتار نمی کنیم..."
 یا جای دیگه ای در کتاب کوری میگه: "انقدر موضوع روشن است که از شدت نور و روشنایی کور شده اند" این موضوع با کوری اونها که سفید بود مشخص میشه: کوری بر مبنای شناخت عقل صرف و وابسته به حواس ظاهری. عقلی که باید ازش برای رسیدن به شناخت استفاده کرد انگار بیش از حد نور به مسائل مبهم و پیچیده میتابه تا جایی که این نور بیش از حد دیدگان ما رو به دیدن "حقیقت حقیقت" و "رفتن به ورای ظاهر و حس"کور کرده.

"...زن دکتر [شمع را] به خاطر خودش روشن کرد، بقیه که نیازی نداشتند آنها نور در درون خودشان داشتند آنقدر که کورشان کرده بود..."
(کوری، ساراماگو )

 هویت کاراکترها صحت این حرف رو تایید میکنه. 
توی نمایشنامه ی کوران مترلینگ هیچکدوم از شخصیت ها اسم ندارند و اونطور که باید و شاید معرفی نمی شن. نداشتن اسامی خاص، فرا زمان و فرا مکانه و به مسئله ی "انسان" مرتبطه. 
تو رمان کوتاه کوران عصا کش هوفمان هم همیشه ضمیر منفصل "ما" و چسبیده "ایم" استفاده شده که البته مترجم خیلی کوتاه به "خوداگاه جمعی" اشاره می کنه. درواقع هویت من وجود نداره. انقدر کوران شبیه همند که تفکیک اونها ممکن نیست و شناخت اونها از طریق برچسب‌هایی اجتماعی و ظاهری که بهشون زده میشه براشون کفایت میکنه. هرچند ظاهرا این برچسبها از هم متمایزند اما در  "برچسب" بودن شبیه همند. در تمثیل افلاطون هم گفته های مردم به دلیل دریافت های مختلفشون بر اساس اونچه عقل نامیده میشه متغیر بود. در واقع در متغیر بودن دریافتشون از گذر استدلال عقل عرفی، یکسان اند.

 توی رمان کوری ساراماگو زن دکتر، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشم بند داشت، چشم پزشک، مردی که اول کور شده بود و... .  در نمایشنامه کوران مترلینگ، زن کور دیوانه، ، پیرزن کور، کورمادرزاد اول ، کورمادرزاد دوم، پیرمرد کوری که کر بود... همه و همه اسامی و اطلاعات عامی هستند که به شناخت هویت فرد کمکی نمی کنند، درست مثل اونچه که در جامعه امروز ما که هر وسیله ای رو با توصیف ظاهر و کارکردش می شناسیم، انسانها هم به این شکل معرفی میشن، شناخت هرکس محدود به همین عناوین و اسامی شده. 
جالبه که وقتی شعر های سنایی و مولانا رو هم می خونیم، اسامی خاص جایی ندارند: آن یکی ، هر یکی ، آن دیگری و ... همین اسامی عام هستند که در رمان های مدرن هم تکرار شده. 

علاوه بر اینکه این کورها بازتاب افراد بی هویت امروزی اند که با اسامی عام مرتبط با ظاهر یا مشاغلشون شناخته میشن، این اسامی عام به مخاطب فرصت میده که ذهن رو از هر  برچسبی  که به چشم، هویت فردی دیده میشه، آزاد کنه و تلاش کنه ورای اسامی، کاراکتر رو بشناسه: رها کردن عقل انسان از ظاهری  که به چشم یا عقل عرفی، حقیقی میرسه. این زدودن و پالایش، باعث میشه ما به سوژه ای فعال تو خوندن اثر تبدیل بشیم که سعی کنیم فارغ از ظاهر، کاراکتر ها، شباهت ها و تفاوت های هویتی و شناختی شونو تشخیص بدیم و البته به عنوان سوژه ای فعال در جامعه خودمون مصداق هاش رو پیدا کنیم.

 توی رمان کوری روایت مخلوطی از روایت اول و سوم شخصه، منی که روایت می کنم در اصل تفاوتی با من های دیگر جامعه ندارم من هم جزوی از مایی هستم که داریم جامعه ای رو میسازیم بر مبنای اسامی و کلیشه ها. اینها همون کورانی هستند دنباله روی کوران دیگری که فکر می کنند از انها منفکند. اما در ارتباط با دیگری است که اتفاقا می توانیم به کوری خودمون پی ببریم. 
جامعه متشکل از مردمان به هم پیوسته است و کوری پنهان شده پشت اصطلاح  عقلانیت، نه فقط در یک فرد بلکه دومینو وار به تمام جامعه سرایت می کنه. ما آینه همدیگه ایم: 
 
" ...موجودات به هم پیوسته ی به زحمت جنبنده ی خاموش و تاریک ... که با هر باد سبکی به یک طرف لمبر می خورند" (کوران، هافمن) 

همه این داستانها نقد عقل محض برای شناخت، به تعبیر وبر،  نقد "عقلانیت سوداگرانه" و کاراکترها استعاره از افرادیه که "فکر می کنند میبینند" و "کارهای منطقی می کنند" اما  کورانی هستند دنباله روی کوران دیگر جامعه؛ که تا وقتی این عقل عرفی رو از دست نداده باشند استیصال و سرگردانی رو به دریچه ای نو رو نخواهند دید. 

این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر...
(مولانا، مثنوی معنوی)

در این تاریکی،  همه ارزشهایی که مبنای شناخت عقل عرفی از خود و جامعه بوده، از بین رفته و  این کوری درواقع مقدمه ای بر بینایی و بصیرته: شروع بنیادین ارزشگذاری های نوینه.
در نمایشنامه کوران مترلینگ اضطراب و دلواپسی کوران ازینکه از راهنماشون خبری نشده، اونها رو وادار به حرکت و جنبش می کنه و البته با این "حرکته" که به مرگ راهنما و پیشواشون پی می برند. 
کوران ظاهرا متکی به حس و ادراک شخص دیگری بودند و دنیا را از دریچه چشم او دیده و درک کرده اند، غافل از اینکه آن دیگری بازتاب خارجی خودشون بود. در کتاب کوران هافمن و ساراماگو موضوع اتکا به رهبری بسیار برجسته است:

"وقتی به ما می گویند که کجا هستیم خیلی راحت حرفشان را باور می کنیم" (کوران، هافمن)

"همیشه گفته اند آنکه جلو میرود باید بتواند تاریکی و روشنایی را از هم تشخیص دهد... باید بتواند چیزهای کلی را تشخیص دهد مثلا آفتاب را. نه مثل ما که آفتاب را از گرمای پوستمان "حس" می کنیم... ریپولوس صاحب "بلندترین عصا" چنین کسی است..."(کوران، هافمن)

"ما هم همه آویزان هم هستیم یا به عصایمان تکیه کرده ایم..."(کوران، هافمن) 

و به قول مولانا در مقدمه ی کتاب هافمن:
 
چشم چون نرگس فروبندی که چی 
هین عصاام کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر 
 خود ببینی باشد از تو کورتر
(مولانا، مثنوی معنوی)

 کسانی که با مرگ پیشوا مستاصل و سرگردان در جنگلی تاریک رها شده اند، همون ادمیانی/کورانی هستند که محکوم به اسارتی هولناک بودند، و مثل حشره ای در تار عنکبوت، گرفتار اهداف "عقل دور اندیش" خود و پیشوا. و خودشون رو بی اونکه بدونن به بند کشیدند. سرگردانی تاوان ناآگاهی و عدم شناخت درست از خود و جامعه شونه.  کوری این آدمیان داشتن عقل عرفی میتونه به نداشتن  "عقلانیت" "بی بصیرتی"،  و "عدم بازاندیشی انتقادی" نسبت به جامعه تعبیر بشه: 

..."مشکل کوری مان است، اگر کور نبودیم وضع بهم نمی ریخت..."
(کوری، ساراماگو)

"..هیچ گاه نمی پرسیم چه بر سر ما امده و چگونه با این وضع افتاده ایم..." (کوری، ساراماگو)

فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند...(کوری، ساراماگو)

"همیشه باهم هستیم و با اینحال یکدیگر را نمی شناسیم... حتی اگر با دست همدیگر را لمس کنیم باز هم نمی توانیم بشناسیم چون " چشم" است که خیلی بیشتر از دست ملتفت می شود... " (کوران، مترلینگ)

در تاریکی و صداهای نا آشنا و هول انگیز شب، شنیدن صدای دریا که از پالودگی و عمق حکایت داره، به دلیل "گذشتن از نابیناییه"  که "شنیده میشه": به رسمیت شناختن مسیر طی شده از "رهگذر کوری". این برداشتیه از سخن حکیمانه پیرزن کور: "کشیش باعث شد جزیره کوچکی که در آن زندگی می کنیم را تا حدودی بشناسیم او می گفت من شماها را به کنار دریا می برم..." شاید هیچگاه به دریای وعده داده شده نرسیدند اما این توانایی رو پیدا کردند که "صدای دریا" رو "بشنوند" دریایی که اگر به این مسیر نمی امدند حتی امکان شنیدن صدایش را هم نداشتند هرچند تا ان روز متکی به درک و شناخت کشیش برای شناساندن دریا بودند اکنون خودشون هستند که قادرند این صدا را  بشنوند. 
به نظرمیرسه، مترلینگ در این نمایشنامه حرکت کوران رو برای پی بردن به وضعیتشون ستایش می کنه. در پس این حرکته که ما می تونیم فردیت رو در ارتباط با جمع، در ارتباط با دیگران در ارتباط با محیطمون بشناسیم. نمایشنامه کوران مترلینگ شروع حرکت یا به عبارتی شروع فرایند سوژگی کوران رو به تصویر میکشه. فراتر رفتن از شناخت عادتی و روزمره وابسته به حواس پنجگانه که تجارب ناشی از حواس رو انکار نمی کنه بلکه ازش پلی میسازه برای گذر کردن و شناخت عمیق تر، فارغ از اسامی، القاب و برچسبها... .

 ساراماگو، مترلینگ، هوفمان، سنایی، مولانا و افلاطون ناآگاهی جامعه ی دورانشون رو با استفاده از تمثیل به تصویر کشیدن. جامعه ای که در نتیجه  بی بصیرتی یا به تعبیر مارکوزه "عدم عقلانیتِ عقلانیت" دچار فروپاشی شده و در واقع میشه گفت این تمثیل ها مایه ی اعتراض سیاسی_اجتماعی دارند که حکایت می کنند از مقاومت نسبت به "دیدن" و انسان های سرگشته. انسانهایی که نسبت به همدیگه و همچنین نسبت به جامعه(محیط) غافلند و به جای زندگی اجتماعی، صرفاً زیست جمعی در کنار هم رو تجربه می کنند و توان نقد و باز اندیشی رو از دست دادن که این مفهوم در این تمثیل ها به شکل سمبلیک به صورت  کوری جلوه گر شده.

پ.ن: در مورد کتاب کوری عصاکش کور دگر هافمن مطالب دیگه ی زیادی مونده که در این نوشته مجالش نبود و از مطلب دور میشد:)




      
46

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.