یادداشت ریحانه سعیدی
1404/6/1
به نام خدای پروانه های رنگارنگ:) کتاب بادیگارد نوشته کاترین سنتر: هانا ، دختری بادیگارد(محافظ) هست که مادرش رو از دست میده. در همین موقع، دوست پسرش رابی هم اون رو ترک میکنه و بعدا، هانا متوجه میشه رابی با بهترین دوستش، تیلر، بهش خیانت کردن. پس تیلر رو هم از دست میده و تنها میشه. در این موقع، دنبال کار کردن و فرار از این وضعیت هست . تا این که بهش ماموریتی داده میشه : محافظت از بازیگری معروف و جذاب، ستاره سینما ؛ جک. جک ، که سال هاست از اجتماع به دلایل مشکلات شخصی کناره گیری کرده، برای بیماری مادرش، به این شهر میاد و چون افرادی هستند که تهدیدش میکنن، به بادیگارد نیاز داره؛ اما یه مشکلی هست: مادر جک، کانی، بفهمد که هانا بادیگارد جک هست بهش فشار میاد ، چون همین حالا هم مریضه و اگر این رو بفهمه، نگران جک میشه و وضعیتش بدتر میشه؛ پس هانا، مجبوره برای مدتی نقش دوست دختر جک رو بازی کنه؛ اما همه چیز عوض میشه.... اون ها میتونن به وظیفه شون عمل کنند؟ این ارتباط، تظاهر باقی میمونه یا نه؟ هانا، دختریه که تو کارش خیلی ماهره و بر خلاف اکثر افراد، ترجیح میده با کار کردن و مشغول شدن، از مشکلاتش فرار بکنه؛ و چون رابی اون رو رها کرده و بهترین افراد زندگیش رو هم از دست داده، فکر میکنه آدم دوست داشتنی ای نیست و عیب و نقص زیادی داره. اون زنی قوی هست که ترجیح میده تنهایی مشکلاتش رو حل بکنه. جک، پسری بسیار زیبا و معروف هست که فیلم های زیادی بازی کرده و از ستاره های سینما محسوب میشه ؛ افراد زیادی به اون علاقه مند هستن و طرفدار کار های اون؛ ولی اون هم مشکلات خودش رو داره. برادرش درو، در تصادف و سقوط از روی پل در رودخانه، کشته میشه و جک زنده مونده، و حالا برادرش هنگ، از دست جک عصبانی هست و مشکلات خانوادگی دارن.جک هم عذاب وجدان داره و به همین دلایل، از اجتماع کناره گیری کرده؛ ولی حالا باید با این مشکلات مواجه بشه. داستان ، به نظر من عاشقانه فانتزی بود و ممکنه به نظر کلیشه ای بیاد، ولی به نظر من خیلی جذاب بود و به من نکات زیادی یاد داد؛ مثل اینکه همه آدم ها نقصی دارن ، اما باید خودمون رو دوست داشته باشیم و اگر کسی با همون عیب ها واقعا ما رو دوست داشت ، به ما علاقه واقعی داره. عشق، باید بی قید و شرط به کسی داده بشه. امتیاز من به کتاب، چهار و نیم از پنج هست؛ چون به نظرم میتونست تهدید هایی که برای جک وجود داشت رو جدی تر و بیشتر بکنه، در واقع به نظرم تهدید های روی جک، خیلی ساده بودن و خیلی نیاز به بادیگارد نداشت. این کتاب، حال من رو واقعا خوب کرد و من رو تو دنیای خودش برد؛ دنیایی که تو اون، در ظاهر همه دوستت دارن، اما در واقع شهرتت رو دوست دارن، نه خود تو رو. شاید چون در اون موقعیتی که ما رو میبینن، بی نقص و عالی به نظر اومدیم؛ اما در واقعیت، ما هم نقص هایی داریم و شاید اگر اون نقص ها رو میدیدن، واقعا دیگه به ما علاقه نداشتن. پس اسم این، عشق یا علاقه واقعی نبود. دنیایی که ما ، با وجود نقص هامون، باید خودمون رو دوست داشته باشیم و اگر کسی رو با نقص هایش دوست داشتیم، به او علاقه واقعی داریم. دنیایی که پر از غم ، مشکلات و سختی های پشت هم هست، اما چاره ای جز کنار اومدن و بازگشت به زندگی نداری؛ جایی که مجبوری در این بین، به کار و وظیفه ت هم برسی. جایی که دنیا، رحم و عدالت نداره و چیز های مورد علاقه ت رو از تو گرفته؛ اما مهم اینه که در هر بدی، خوبی هست و بالاخره اون خوشی فرا می رسه؛ شاید جوری که باور نکنیم و بگیم: مگه ممکنه؟ مهم اینه. در کل ، من که عاشق این کتاب شدم و خیلی دوستش داشتم. و قطعا لقب مورد علاقه م بعد از این کتاب هست: "خپلی" یا حتی " مظهر سادگی".🥺❤
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.