یادداشت زهرا زارعی

قربانی طهران
        یادداشت من در مجله شهر بیست... 

طهران با طعم ترنج
صندلی ام را عقب تر کشیده ام. دور میز نشسته اند، هرچهارتایشان؛ داخل کافه ای خلوت و آرام. از میان قهوه خانه و رستوران و تیاتر کافه را ترجیح دادم. علی قلی با شیر قهوه اش و ترز با کلاه خز قرمزش بازی میکند. هاشم فنجان چای سیلان را از کنار طپانچه ماوزرسی۹۷برداشته و مائده کنار لیوان سکنجبین اش نارنج را قاچ میکند.
با هر چهارتایشان انگار زندگی کرده ام. دست در دست ترز خیابان ها راه رفته ام و سیگار از دست معشوقه گرفته ام؛
درس لمعه و فقه را با شیخ مرور کرده ام و دوست داشته ام طبیبک روبنده بالا بدهد؛
کتاب مخزن الادویه را از بر کرده و در عوض کبر چیده شده، ساک درست کرده ام؛
از گل دادن های مرد ایرانی ام ذوق کرده و خود را در... انداخته ام. 
این سه نقطه اینجا هم دامن گیر من شده است... همان سه نقطه هایی که کاش طبیبک برایش دوایی تجهیز میکرد تا مثل چشم های خسته ی علی قلی تار نشود از دوری محبوبش و من را مثل احوال پریشان هاشم میان حق و باطل حیران نگذارد... دانه های ریز باران به شیشه تاریک کافه میخورد. باز تهران و پاریس دل گرفته است... شاید دلش برای مشروطه خواهان اجنبی گرفته و شاید هم برای مشروعه خواهان...
درست است شیخ را به کافه نیاورده ام. یعنی نبود که بیاورمش... پیش گویی اش درست بود و شربت شهادت را بالای تیر دار نوش جان کرده بود. ناصر و صابر را هم فرستادم پاتوق خودشان تا قلیانی چاق کنند و کلپچی بزنند. اما هیچ کدام حواسشان به من نیست... به من که کنارشان نشسته و از بودنشان لذت میبرم...از این که همراه آن ها و به جایشان زندگی کرده ام؛
از این که مرا با خود به پاریس برده و تکان تکان هایشان را دیده ام... یا این که با نامه های مرد انگلیسی درمانده شده و خواسته اند که برگردم،برگردم به کشورم و مشروطه را نجات دهم؛ که دیگر دیگ پلوهای سفارت جواب نمیدهد و شیخ چوب لای چرخ میگذارد، اما بدون محبوب، مگر میشود بدون ترز زندگی کرد؟!
از مدرسه علمیه قم به سنگلج رفته و کنار مرد مبارز نشسته ام و از مشق چاقو به تپانچه ای رسیده ام که در بیابان احراق کرده و بین درخت سیب و چاه آب هفت بار سعی کرده ام تا شاید آبی بر آتش درونم بریزم، و بوی نارنجی که  تا اعماق ریه هایم نفس کشیده و درست در زمانی قلبم گرم شده است که به عشق فکر نمیکردم؛ درست در وسط مأموریتی خطرناک... 
با ترز نبودم. شاید به خاطر درک نکردن اش از این که اجازه بدهد دوست صمیمی اش با معشوقش راحت
باشد، حسادت، زن ایرانی و فرنگی نمیشناسد... و شاید این بار را بهتر زندگی کرده باشم... با همان طبیبک ترنج به دست که از لرزش دستهای هاشم فهمیده ام تب ندارد. شاید هم تب دارد اما تب عشق کجا و تب زکام کجا؟ با همان شعرهای افسون گرم، مجنونش کرده ام ولی به قول عموهای مسگرم هم ریش پدرم هست و امین و چه بلایی سر این امین در آورده ام که به خاطر من تیغ هندوانه ابوجهل دستش
را بریده است.
و شاید هم با تب عشق من دست از قتل شیخ برداشته است؟ نه زنگار دل را کسی میتواند از بین ببرد که علم الهی دارد نه علم طب....
قربانی طهران حکایت روزهای پرتب و تاب مشروطه است که با عشقی نا به هنگام همراه میشود... عشقی که طعم هوس دارد و در پاریس می ماند و عشقی دیگر با طعم حیا که در طهران ماندنی است ولی هر دو معشوقه شان درگیر مشروطه اند و هر دو در صدد از بین بردن شیخ و غافل از حق و باطل بودن مسیرشان...
و سپاس از خالق اثری که با طعم عشق تلخی تاریخ و
مشروطه را برای ما شیرین کرد و با قلمی شیوا و رسان مرز بین حق و باطل را نشان داد؛ اگرچه پیش ازین نام آقای اشتری را در ابتدا و انتهای چند رمان دیده بودم و تشکر نویسنده ها در کتاب هایشان از او گفت که با هنرمندی داستان شناس طرفم اما گمان نمی کردم اولین رمان مستقلشان بتواند اینگونه میخکوبم کرده و با طعم قهوه و نارنج لحظاتی ماندنی را برایم رقم بزند.
      

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.