یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

مرگ در ونیز
        پيشتر فيلم ويسكونتى رو ديده بودم و مى‌دونستم كه گوستاو آشنباخ كه در فيلم موسيقيدان بود، در كتاب نويسنده است. به نظرم اينكه ويسكونتى سمفونى شماره ٥ مالر رو به عنوان موسيقى متن فيلم انتخاب كرده بود خيلى هوشمندانه بود چون هيچ چيز بهتر از اين سمفونى مرگ و زوال و پيرى و تمناى جوانى از دست رفته رو مجسم نمى‌كنه به نظر من. ضمن اينكه خب اسم كوچيک مالر هم گوستاوه. ولى حالا از فيلمش كه بگذريم كتاب فضاى غريبى داره. كلاً به نظرم فضاهايى كه توماس مان به وجود مياره سنگين‌اند، مثل برزخ. و اين سنگينى باعث ميشه خوندن آثارش سخت و كند پيش بره چون انگار يكى قلبت رو گرفته و داره فشار مى‌ده. برام جالب بود كه تو مقدمه اشاره كرده بود به اينكه توماس مان مى‌خواسته توى اين كتاب به عشق ظاهراً نامعقولى كه گوته در پيرى نسبت به دخترى ١٧ ساله پيدا كرده بوده اشاره كنه ولى مان با هنرمندى يه امر جزئى رو تبديل به امرى كلى مى‌كنه و خيلى فراتر از اين ميره. اين عشق افراد پير به افراد كم‌سن و سال و زیبا و معصوم که مى‌تونه نشونه‌ى دلتنگى براى جوانى و زيبايی و رنج از دست دادن‌شون و خشک شدن سرچشمه‌هاى نبوغ هنرى باشه، در بوى مانده‌ى وبايى كه در شهر ونيز، اين شهر رؤيايى و زيبا، پيچيده نمودار شدن.
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.