یادداشت سیده حُسنا
1404/1/30
نادر ابراهیمی ... فکر میکنم اولین کتابی بود که از او کامل خواندم؛ سال پیش یک عاشقانه آرام را شروع کردم ولی تمام نکردم و خیلی سال پیش یعنی دو سال پیش هم شهری که دوستش داشتم را اما ابن مشغله با اینکه روایت پیوستهای که یک شبه بخوانمش نداشت و نزدیک به ۲۰ روزی طول کشید اما محتوای فاخری داشت من بسیار با او هم نظر بودم و تجربههایش را تجربه کردم مخصوصا این قسمت را چقدر درک کردم و چقدر دلم خواست ایران برای همه ایرانیان شناسانده شود:))))) من میگفتم ما سرزمین غریبی داریم اگر آن را بشناسی حتماً عاشقش می شوی - چه با سواد باشی چه کم سواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر... هر چه باشی طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو می آموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمی توانی در مقابل آن بی تفاوت بمانی دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی نمی توانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: «می روم آمریکا می روم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، می روم و خودم را خلاص میکنم نمی توانی زخمش را زخم خودت ندانی دردها و غصه های مردمش را دردها و غصه های تن و روح خودت ندانی گلهایش را گلهای باغ و باغچه ی خودت ندانی کویر و دریا و کوه های برهنه اش را عاشقانه نگاه نکنی در بناهای مخروبه ی قدیمی اش، روان جاری اجدادت را نبینی صدای آبهای مست رودخانه هایش را همچون صدایی فرا خواننده از اعماق تاریخ حس نکنی و نمیتوانی برای بازسازی اش قد علم نکنی پای نفشری یکدندگی نکنی و فریاد نکشی... نمی توانی نمی توانی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.