یادداشت زینب سادات فخرایی

        زندایی پرسید: «چی می‌خونی؟» جلد کتاب را نشانش دادم، ولی منتظر توضیح بیشتری بود. گفتم: «دربارۀ یه کمپ آواره‌ها تو فرانسه‌س.» گفت: «وا، خودمون کم بدبختی داریم نشستی اینو می‌خونی؟» پاسخش را ندادم. از همان شب گیر کردم بین آواره و پناهجو که کدام درست است؟  درست بودنش به این ربط دارد که کجای ماجرا ایستاده‌ای و من، هیچ‌جای این ماجرا نیستم که بدانم باید کدام واژه را استفاده کنم. 
کتاب برایم حال و هوایی شبیه «بیوتن» رضا امیرخانی را دارد؛ ولی خیلی تلخ‌تر، خیلی سیاه‌تر و خیلی از من دورتر. بابو شبیه سهراب است و آذرباد بین ارمیا و آرمیتایش نوسان دارد و بقیه شخصیت‌ها می‌توانند یکی از آدم‌های بیوتن باشند و حالا به نظرم بی‌وطن لفظ درست‌تری باشد از آواره و پناهجو. چند نفر در نقد «آذرباد» نوشته بودند نسیم مرعشی تلاش کرده وطن را جایی دیگر بنا کند؛ ولی نمی‌شود. نمی‌شود تمام این خاک و آسمان و گل‌ها و سختی‌ها و آسانی‌ها را برد و جای دیگر بنا کرد. وطن فقط همینجا معنای وطن می‌دهد. 
کتاب را آذرباد روایت می‌کند، دختری که سن و سالش را مثل وطنش چندهزار کیلومتر دورتر گذاشته و از مرزها، کمپ‌ها، بیابان‌ها، جنگل‌ها و چادرها گذشته و حالا رسیده است به کمپی در فرانسه. همراه با خانواده‌ای که زبان نمی‌دانند و او باید مدام بین فارسی و فرانسه بچرخد که بتواند راهنمای خانواده‌اش با جهان بیرون باشد. هیچ‌کجای کتاب هم درست و دقیق اشاره نمی‌شود که چرا خانوادۀ آذرباد شبانه و مثل جنگ‌زده‌های فراری از داعش خاکشان را رها کردند و رفتند؛ ولی می‌شود حدس زد. 
من قلم نسیم مرعشی را دوست دارم؛ ولی این حجم از تلخی را دوست ندارم. این همه سیاهی، غم را دوست ندارم. جهان داستانی‌اش، جهانی نیست که من بخواهمش و این سه ستاره فقط برای پایان کتاب است. پایان کتاب که امید را برای آینده نگه می‌دارد و آن را هم به دست سیاهی نمی‌سپرد. حداقل من می‌خواهم تصور کنم زندگی آذرباد و خانواده‌اش در شهر جدید خوب است و حال بابو خوب است و ابرهای آسمان بالای سرشان کنار رفته است.
      
42

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.