یادداشت . نٰازنین .
1403/12/29
وهوَالرفیق . راست میگفت . شهید نشوی میمیری .. زینب ، دختری بود که تویِ حوالیِ ۱۰ سالگی باهم آشنا شدیم . بابا تیکه از کتاب رو برام خوند و آخرش گفت "بخشی از کتابِ من میترا نیستم" منم که از همان بچگی فضولیام همیشه مثلِ لباس هایم همراهم بود همان روز آن کتاب را به طور آنلاین خریداری کردم ، شب بعد از نماز مغرب در همان چادر نمازِ جشنِ تکلیفم کتاب رسید ، پشتش را خواندم .. دل تو دلم نبود صفحه ی اول را خواندم دیگر ولش نکردم .. فردا شب ساعت حوالیِ ۱۱ کتاب را با چشمانِ خونی و پر از اشک تمام کردم و خیره به عکسِ زینب ۱۴ ساله ماندم .. آنقدر بعد از آن روز رفیق شدیم ، که همه ی تنهایی هایم بین دخترانِ دیگرِ مدرسه که چادری نبودند و من همیشه مضحکه ی بحث هایشان بودم ، گوشه حیاط مدرسه خیره میشدم به دوستی هایشان . از آن روز به بعد منم رفیق داشتم . زینب شد بهترین رفیق من ( کلیشه ایه نه؟) ولی واقعا زینب رفیق من بود . برایش نامه مینوشتم ساعت ها با عکسِ اول کتاب حرف میزدم ، بهترین شبِ آن سال شبی شد که عکسش را با مامان ، چاپ کردم . حتی سال ها بعد که دوست هایِ مدرسه ام را پیدا کردم . همیشه به زینب حسودی میکردن .. سال ها گذشت الان من ۱۴ سالمه . سنی که عاشقش بودم و سنی که نمیخواستم هیچ وقت به پایان برسه .. میخواستم شهید بشم . میخواستم برگردم پیشِ زینب .. از زینب دور شدم ، خیلی دور ، خیلی دور . حالا من دوباره فهمیدم هیچ رفیقی غیر از او ندارم ..
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.