یادداشت سَمی
7 روز پیش
. خب این فقط یک معنا داشت،اینکه با چشمان باز سعی کنم از آنها جلو بزنم و مسابقه را ببرم.پس سعی کردم همینکار را بکنم ولی آنها علیرغم میل من،همانطور به طرز باورنکردنیای میرفتند.این بود که حسابی از کوره در رفتم و تصمیم گرفتم بخاطر این گستاخی،آنها را سرجایشان میخکوب کنم.پس شروع کردم به آزاد کردن نیروی حیاتی پنهانیام که در درونم بود.ولی،نمیدانم چرا این کار هم کارساز نشد و حتی یک وجب هم به آنها نزدیکترم نکرد و آنوقت این احساس به من دست داد که به شکل مرموزی رودست خوردهام.فکر کردم حالا که اینطور است،باید با بردن مسابقه،کسی را که به من رودست زده شرمسار کنم.پس،با نیرو توانی مضاعف به دویدن ادامه دادم.هنوز فاصله چندان زیاد نشده بود، و میدانستم که میتوانم خودم را برسانم.ولی بعد فهمیدم که نمیتوانم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.