یادداشت

روز اول قبر
        روایتی مهیب از «مرگ»

وقتی داستان «روز اول‌ قبر» را خواندم، تا دو داستانِ بعدی را نفهمیدم چه شد و چه گذشت. چون فکرم هنوز اطراف «مرگ» و درد دل پیرمردِ داستانِ قبل چرخ می‌خورد. داستانی که اگر کسی‌ بخواندش، با خودش می‌گوید: «نکنه من هم همین الآن بمیرم...» و دلش می‌تپد و به نفس‌نفس می‌افتد. این اثر تا الآن یکی از بهترین داستان‌هایی بوده که از چوبک خوانده‌ام.
اما داستان‌های دیگر؛ دو داستان دیگر این مجموعه هم با مضمون «مرگ» بود. اصلا انگاری سایه‌ی مرگ افتاده بود روی داستان و نمی‌گذاشت خواننده از متن چشم بردارد، مبادا حواسش پرت شود و عزرائیل کاری کند که نباید.
دو داستانِ مینی‌مال نمادین با شخصیت گرگ هم داشت. برداشت من این بود که نویسنده می‌خواست به خواننده بفهماند که «انسان‌ها بعضی وقت‌ها از گرگ هم بدتر می‌شوند.»
و در آخر هم یک‌ نمایشنامه آورده بود با نام «هفخط». با نمایشنامه‌ای که در مجموعه قبلی چوبک خوانده بودم، منتظر یک شاهکار بودم. اما نمایشنامه‌ی دلچسبی نبود. انگاری بی‌مزه بود.
      

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.