یادداشت سودآد

سودآد

سودآد

1404/3/24

        شده ام شبیه این ^برادران عملیِ  پای بساط و منقل^.
هر دفعه که دور هم جمع می شدیم باید هزار جور توضیح می دادم چرا دوست دارم کتاب دستم بگیرم و به جای حرف های روز مره، چند خط کتاب بخوانم.انگار کتاب در دستانم،موجود ناشناخته ای بود؛بعضی با تحسین نگاه میکردند. بعضی با تحقیر.من اما هیچ کدامشان به چشمم نمی آمد.همین که دهن مبارک را می بستند. می گذاشتند چند خط بخوانم کافی بود. این بار اما گفتم باید همه را اهل دود و دم کنم تا معتاد شوند.تا به جای سوال و سرزنش،به من که رسیدند بپرسند:«جنس خوب چی داری؟».
کتاب را میگذارم وسط. کلی آب و تاب می دهم.دست می گذارم روی زخم های مشترکش با شخصیت داستان.مثل همیشه موثر است.کتاب را از دستم می قاپد. میرود توی اتاق.سخت،مشغول خواندن می شود.من روی مبل نشسته ام.کنار این یکی. زیر نظرش دارم. دارد زیر لب چیزی می گوید.می پرسم:«چیزی شده؟».سدی که راه بندان بغض است استحکام کافی برای آن سیلاب بزرگ را ندارد. می شکند.میزند زیر گریه.
از مامان میگوید.
از اینکه  هیچ وقت درکش نکرده .
حتی بغلش هم نکرده .
 حتی تر، یک قربان صدقه خشک وخالی هم نگفته
.
همه ی این ها پیشکش،چرا همیشه تحقیرش کرده؟.
دیگر حرف هایش را نمی فهمم.صدای کلمات توی صدای خروش آب سیلاب گم می شود.
یکی از توی جمع به جای مامان،بغلش می کند.
به مامان نگاه میکنم.
 توی صورتش،دنبال آن فولاد زره می گردم.آن مارگارت .تاچر، آن بی احساس سنگ دل.آن قلب آهنین
لایه شفاف روی چشم ها.فشار محکم لب ها روی هم، برای اینکه نلرزند اورا بیشتر شبیه کوچولوی بی دفاعی کرده که بقیه اشتباهی تقصیر را گردن او انداخته اند.و او بلد نیست از خودش دفاع کند.
همه مامان را دوره کرده اند.دارند توبیخش می کنند بابت رفتار اشتباهش.آنجا دادگاه است و مامانم مضنون و اگر از نگاه هئیت ژوری بخواهی بگویی متهم ردیف اول.
یکی یکی،اعضای  ژوری می زنند زیر گریه.از تحقیر ها می گویند. از بغل  های نداشته. از درک نشدن ها.
مامان اما فقط زل زده .وقتی فرصت دفاع پیدا می کند 
با صدای لرزان می گوید:«من محبت کردن بلد نیستم کسی منو بغل نکرده بوسم نکرده که یاد بگیرم».
دلایل قانع کننده نیست.نه برای من،نه برای ژوری.
جلسه محاکمه را ترک می کنم.ترک جلسه به نشانه ی اعتراض نیست بیشتر به خاطر بی چارگی است اینکه راه حلی برایش نمیبینم.بر میگردم پای منقلم.شروع میکنم به خواندنِ •تکه هایی از یک کل منسجم•.کتاب را جلو چشمها گرفته ام.فقط صفحه ها را نگاه می کنم.دارم به صدا ها گوش میکنم.به صدای گریه ها،بازی بچه های توی حیات،صدای شکستن بغض ها،قلب ها،حرمت ها...
آدم ها تکه ای هستند از همین شکسته ها.توی بچگی کسی شاید باشد کمکت کند تکه هارا به هم بچسبانی.گرد پیری که روی چهره ات نشست دیگر خودت هم نمیدانی این پازل هزار تکه را چطور به هم وصل کنی.من قلب شکسته ام را بر داشته ام.میدانم قرار نیست دستی این تکه ها را به هم بچسباند. باید همینطور تکه پاره ادامه دهم.فقط می ترسم روزی که من هم شبیه •مامان•فرزند کوچکی داشتم،تیزی از تکه را فرو کنم توی قلب کوچکش.
دلم می سوزد برای مامان. برای اینکه کسی از وقتی به دنیا آمد او را به چشم فرزند کوچک ندید.از اول او را به چشم یک دختر بالغ به دنیا آوردند. حتی اگر این بالغ بودن را دوست نداشت.
کمی هم دلم برای خودم و همه ی آن فرزند کوچک های امروز  می سوزد.چرا آدم های بی گناه باید تاوان آن قبلی ها را بدهند؟چرا این دور باطل غم، تمام نمی شود؟چرا یک نسل شل می گیرد؟یک نسل سفت؟چرا به تعادل نمی رسیم؟چرا یادمان نمی دهند غم ها را سر جای خودش، سر وقت خودش،سر مقصر خودش خالی کنیم؟چرا همیشه برای خالی کردن خودمان دیگری را پر می کنیم از درد،از تحقیر؟
قرار بود با این کتاب،نشان بدهم توی دردی که می کِشند تنها نیستند.حالا با چشم های پف کرده و قرمز می آیند پیش من.همشان می خواهند کتاب را بخوانند. توی صف می ایستند. نوبتی کتاب را دست می گیرند.
انگار موفق شده ام. همه را پا منقلی کرده ام.نَسخ نَسخند.دیگر کسی نمی پرسد«این همه کتاب میخونی چی بهت میدن؟!»
موفق شده ام, اما خوشحال نیستم.
شاید چون کسی توی اتاق نشسته که سواد خواندن ندارد.زل زده به سقف.چیزی نمی گوید. صدایش می زنند:« پس کی شام  آماده میشه؟» مامان بلند می‌شود.
با پر روسری آب بینی را می گیرد. می رود توی آشپز خانه.
صدای کبریت کشیدن می آید. صدای باز شدن آب توی قابلمه هم می آید.
 صدای خرد شدن چیزی هم می آید.شبیه شکستن شیشه نیست
رشته ماکارونی هم نیست.
گوشت را که نزدیک تر کنی
 خرد شدن قلب نیست.
این دفعه مامان است که خرد می شود. خود مامان، نه قلبش.


----------------------------------------------

پ ن✓:
نشر مهرستان دست میگذارد روی زخم های عمیق،زخم هایی که از شدت وضوح دیده نمی شوند.این دفعه هم روی زخم عمیقی دست گذاشته. اما چرا راوی ها انگار می ترسند انگار از اینکه به آدم های واقعی توی داستان بر بخورد همه اش سانسور می کنند.این غم ها خیلی عمیق تر است چرا باید این درد عمیق اینطور سطحی بیان شود حیف آن درد حیف این سوژه
پ ن✓
کاش کسی بود توی این جور کتاب ها تا مردها را به حرف بیاورد. روایت آنها برایم شنیدنی تر است.کاش یکی از آنهااین جرات را به خود می داد تا چند خطی بنویسد. 
پ ن✓این را شاید توی پی نوشت قبلی گفته باشم اما درد فرزند بودن عمیق تر از این حرف هاست باید خیلی عمیق تر روایت شود.
پ ن✓بعد این کتاب میروم سراغ یک عمر کار می خواهم مامان ها را درک کنم.
پ ن✓چت جی بی تی نیست و من بی سوادِ  در علائم نگارشی، جانم به لبم میرسد تا بدانم کجا کاما باید باشد کجا دو نقطه کجا پرانتز.
بخشش لازم نیست،اعدامم کنید
پ ن ✓مامان ها بابا ها حتی اگر مقصر هم باشند نمیشود چیزی بهشان گفت. چون آخر آخرش ما می سوزیم. سر همه ی حرف های زده.
ما میسوزیم 
ما فرزند های کوچک


      
82

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.