یادداشت معصومه توکلی

        نیکولاس از تاریکی بیرون اتاق، از تاریکی زیر درپوش‌های فاضلاب و از حشره‌های بزرگی که لای بوته‌ها زندگی می‌کنند می‌ترسد. نیکولاس از گل نزدن توی فوتبال و شکست خوردن هم می‌ترسد. اما بابا از چیزی نمی‌ترسد. نیکولاس دوست دارد مثل بابا شجاع باشد. پس دایناسور کوچولویی توی جیبش می‌گذارد که به او قوت قلب می‌دهد و شجاعش می‌کند. چون دایناسورها تاریکی را دوست دارند و از حشره‌ها هم نمی‌ترسند. اما یک روز دایناسور نیکولاس گم می‌شود! حالا او باید چه کار کند؟ چه‌جوری از پس این همه ترس بزرگ و کوچک بربیاید؟
بابا و دایناسور داستان زیبایی است که شجاعت و ترس را بهانه کرده تا از «پدر» بگوید. پدری که منبع آرامش، اعتمادبه‌نفس و خودباوری فرزندش است. پدری که تا هست، به هیچ دایناسوری برای قوت قلب نیاز نداریم.


      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.