یادداشت Soli
1404/4/14
_روزی بهترین شعر جهان را برای تو خواهم سرود. خاک تو سُرمهی چشم ما باد! بهترین ستایشها نثار تو ای بزرگترین چهاردیواری هستی! _پروین! چرا من رو گذاشتی رفتی؟ من میخوام بیام فردوسآباد. "یکی بیاد منو بغل کنه." کسی بیاد منو بچسبونه به دیوار خونهی پروین. کسی بیاد من رو ببنده به در خونهی پروین. یکی بیاد من رو چال کنه تو باغچهی خونهی پروین. _یاد حرف مهتاب میافتم که یک روز به من گفت: «دلم برای فیلسوفها میسوزد.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای اینکه یک عمر جان میکنند که بفهمند چی به چی است و آخرش هم خیال میکنند فهمیدهاند، اما نفهمیدهاند و همینطور میمانند تا بمیرند.» من پرسیدم: «از کجا میدانی که نمیفهمند چیبهچی است؟» بعد خندید و گفت: «برای اینکه اگر میفهمیدند چی به چی است دیگر فیلسوف نمیماندند.» _آن پایین چهکار میکردی؟ _من آواز میخواندم. من خواننده بودم. _چه میخواندی؟ _آوازهای اندوه. ما آن پایین داشتیم از غصه دق میکردیم. ما فکر میکردیم تا ابد آنجا گیر کردهایم. _اندوهِ چی؟ _اندوهِ دوری. ما تنها بودیم. از تنهایی میترسیدیم. از تنهایی و ترس گریهمان میگرفت. جیغ میکشیدیم. ضجه میزدیم. بعد ناله را با موسیقی مخلوط کردیم، شد آواز. _اما شما خوش بودید. _وقتی کسی پاسخ ما را نداد مجبور شدیم غمهامان را فراموش کنیم. ما فرض کردیم کسی نیست پس دور خودمان چرخیدیم. یعنی رقصیدیم و الکی خوش شدیم. از آن بالا هیچ صدایی به ما نمیرسید. ما کاملا مأیوس شده بودیم. _بندازیدش جایی که کسی را نبیند. نفر بعد!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.