یادداشت سهیل خرسند

 Sputnik Sweetheart
        «اسپوتنیک سوییت‌هارت»
کتابی به قلمِ «هاروکی موراکامی» نویسنده‌ی نامدار، مشهور و دوست داشتنیِ ژاپنی که از دسته‌ی رمان‌های به سبکِ مجیکال رئالیسمِ اوست.

نام کتاب: «اسپوتنیک» نامِ ماهواره‌ای است که در سال ۱۹۵۷ توسط شوروی به مدار زمین پرتاب شد، آن ماهواره یک سرنشین داشت(یک سگ به نام لایکا) و آن   سگ نخستین جانوری بود که پا در مدارِ کره‌ی زمین می‌گذاشت، تنهاییِ آن سگ الهام بخشِ انتخابِ نام برای موراکامی بود به همین دلیل است که در کتاب از زبانِ راوی می‌خوانیم:
«آخه چرا آدم­ها بایستی تا این حد تنها باشن؟ اصلا هدفش چیه؟ نه، واقعا؟ میلیون­ها میلیون آدم تو این دنیا چشم­شون به بقیه­س تا بلکه یکی پیدا بشه و بیاد اون­ها را از تنهایی در بیاره ولی باز آخرش همه­شون تنهان و غرق در انزوا و خودشون تو عزلت نامحسوسی حبس می­کنن. آخه چرا؟ یعنی زمین فقط به این خاطر شده زمین که به بشر تنها غذا برسونه؟»
و آن بخش دومِ نامِ کتاب یعنی «سوییت هارت» هم به این خاطر به آن اضافه شده که یکی از شخصیت‌های کتاب یکی دیگر را «اسپوتنیک سوییت هارت» خطاب می‌کند.

داستانِ کتاب در مورد زندگی و روابطِ به هم گره‌خورده‌ی ۳شخص که شامل یک مرد(راویِ داستان) و دو زن(سومیر و میو) می‌باشد، راویِ داستان به سومیر  که عاشقِ نویسندگی‌ست علاقه دارد و سومیر نیز در یک جشنِ عروسی با زنی به نامِ میو آشنا می‌شود و در همان نگاه اول با اینکه آن زن سال‌ها از او بزرگتر است عاشق می‌شود. سومیر در شرکتِ میو به عنوان دستیارِ شخصیِ میو استخدام می‌شود و روزی به همراه او به مسافرت رفته و پس از اتفاقاتی که در داستان می‌خوانیم در جزیره‌ای در یونان گم می‌شود... .

این رمان به هیچوجه یک داستانِ عاشقانه‌ی معمولی نیست، اوج هنرِ موراکامی را در داستانِ «میو و چرخِ فلک» در فصلِ دوازدهم می‌خوانیم که در آن میو نصفِ شب در کابین چرخِ فلک در بالاترین نقطه گیر کرده و متصدیِ شهربازی دستگاه را خاموش کرده و رفته، میو در آن نقطه با دوربین به اتاق خانه‌ی خود نگاه می‌کند و با چشم‌های خود، خود را در حالِ انجام دادنِ یک تابو با شخصی دیگر می‌بیند. این حسی که موراکامی به خواننده در این داستان القا می‌کند برای من بی‌نظیر بود، همه‌‌ی ما قطعا تابوهایی در ذهن خودمان داریم و ممکنه آن‌ها را در رویا یا فکرمان تجزیه تحلیل کرده باشیم اما تجربه‌ی دیدنِ تقابل خودِ واقعیمان با آن تابو در عالم بیداری یک حسِ توصیف ناشدنیه، حداقل برای من.

این کتاب نیز همانندِ تمامِ کتاب‌های موراکامی، تمامِ المان‌های همیشگیِ او را در برداشت از جمله: موزیک، ورزش، زن، آشپزخانه، سکس، فقدان و از همه مهمتر گربهههههه :) گفتم از همه مهمتر گربه که من چندین فصل به خودم می‌گفتم یعنی چه! این کتاب نوشته‌ی موراکامیه پس گربه‌ کجای داستانه؟!؟ تا اینکه موراکامی گربه‌ها رو به زیباترین شکلِ ممکن وارد داستان کرد، از گربه‌ی سومیر در بچگی گرفته تا گربه‌های آدم‌خوار :)

در نهایت کتاب را دوست داشتم، حقیقتا برای نمره دادن بهش بین ۵ و ۴ ستاره گیر کرده‌ام چون نقدی که به رمان داشتم بر می‌گردد به داستانی که موراکامی در فصلِ پانزدهم(یک فصل مانده به آخرِ رمان) تازه شروع کرد! معتقدم موراکامی اگر یکم به این داستان شاخ و برگ اضافه می‌کرد به بهای اضافه شدن چند فصل خیلی عالی‌ می‌شد و یا اینکه این داستان را واردِ رمان نمی‌کرد چون اگر اینطور بود هم عملا لطمه‌ای به خطِ داستانیِ اصلیِ رمان وارد نمی‌شد. به خاطر این نقد می‌خواستم یک ستاره ازش کم کنم اما حقیقتا وقتی کتاب لحظاتِ قشنگی برای من ساخت و من رو باز هم در دنیای خودش غرق کرد دیدم حقش نیست به ویژه اینکه خود داستانِ فصل پانزدهم که در بالا گفتم هم تجربه‌ی بسیار زیبایی بود و حس حال آن پسربچه‌ی پرحاشیه واقعا خواندنی بود مخصوصا وقتتی موراکامی توصیفش کرد که کلیدِ انباری که دزدیده بود رو از جیبش در میاره و به راویِ رمان می‌ده، جدا وقتی چشمم رو می‌بندم صورتِ اون پسربچه میاد جلوی چشمم :))
      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.