یادداشت مهدی کرامتی

جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد
        اوّلین بار بختیارعلی را از آخرین انار دنیا شناختم. در نظر اوّل برایم عنوان جذّابی بود. فکر کنم از روی عنوان خیلی چیزها را می‌شود فهمید. اگر عنوان خلاقّانه و جذّاب باشد، بدون تردید بر وجود ذهنی خلّاق دلالت می‌کند امّا در غیر این صورت، نمی‌توان گفت نویسنده‌ی خوبی ندارد. قبل از این رمان، قمارباز داستایفسکی را خوانده بودم که اگرچه عنوان ساده‌ای دارد، امّا از تک تک حروفش لذّت بردم.
داستان درباره‌ی مردی به نام جمشیدخان است که به دلیل شکنجه‌های رژیم بعث عراق، اینقدر کم‌وزن می‌شود که باد، همیشه او را با خود می‌برد. هر بار که باد او را جا به جا می‌کند، او بخش عمده‌ای از حافظه‌اش را از دست می‌دهد و رویکرد جدیدی را اتّخاذ می‌کند. در واقع بعد از هر سقوط، دنبال چیز خاصّی می‌رود و تمام آنچه در سابق را سپری کرده بود، فراموش می‌کند.

داستان به زبان اوّل شخص روایت می‌شود و می‌توان گفت سبک رئالیسم جادویی دارد. بیش از هر چیز دیگر، داستان مالامال از مضامین سیاسی است. حرف‌زدن درباره‌ی نابرابری، درباره‌ی فساد دستگاه‌های اداری، درباره‌ی سوء استفاده‌ی سیاست‌مداران از مردم و چیزهای مختلفی مثل این، بخش قابل توجهی از کتاب را شکل می‌دهد. غیر از آن، توجه به مسئله‌ی مهاجرت هم از آن چیزهایی است که مضمون داستان کم و بیش، به آن می‌پردازد. در جایی از داستان می‌خوانیم:

توی دنیا هیچ شغلی مطمئن‌تر از قاچاق انسان نیست. تا وقتی که آدما مثل حالا غمگین باشن، مدام به فکر فرار از خاک خودشون میوفتن. این که آدما خیال می‌کنند توی یه جای دیگه خوشبخت می‌شد، یه نوع مشکلیه که از بابا آدم برامون مونده. (ص93)
این قسمت از کتاب برایم تداعی‌گر شعر زیبای طالب آملی بود:

خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم
منزلی امن‌تر از گوشه‌ی تنهایی نیست

برای من سبکی وزن جمشیدخان استعاره‌ای از تهی‌بودن روح او بود. این هم چیز تازه‌ای نیست. آدم‌ها هرچه قدر از درون پوک و خالی باشند، سبک‌تر هستند و در مواجهه با افکار دیگران، با نگاه‌های دیگران، مثل برگ بی‌وزنی جا به جا می‌شوند. این که این جور آدم‌ها در رابطه‌شان با دیگران به هزار و یک مشکل می‌خورند عجیب نیست، چون قبل از هر کس،‌هیچ وقت تکلیف خودشان با خودشان را نمی‌فهمند.

از ضمیر سوّم شخص نگویم که فکر کنم آدم‌هایی این طوری خیلی دوردست هستند. نه. همین‌جا. خود من بارها این بی‌ریشگی را حس کردم. آدم وقتی هیچی از خودش ندارد، هیچ وزنی ندارد و دست به دست افکار و امیال آدم‌های دیگر می‌شود. می‌بیند فلانی چه گفت و برای جلب نظر او، حرف او را تأیید می‌کند. باری هم حرف مخالفی را می‌بیند و او را تأیید می‌کند. این آدم هیچ‌وقت آرامش هم نمی‌گیرد. چون اصلا نمی‌داند کجا و برای چه می‌رود!

آدم این مدلی معمولاً فقط غریزه و حیوانیت‌اش را می‌فهمد. این را می‌فهمد که من باید به سود خودم کار کنم. از هر راهی هم برای ارضای این حیوانیت‌اش فرو گذار نمی‌کند. یک جایی جمشید خان می‌گوید:

پیش‌تر تنها دیکتاتوران بزرگی همچون هیتلر و استالین و موسولینی می‌توانستند چنین کارهایی بکنند؛ دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند. امّا حالا کافی تا یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشه‌ی هزاران نفر را در مسیری که می‌خواهی هدایت کنی. هر کسی را که می‌خواهی در نظر مردم محبوب یا منفور کنی. دوستانت را بزرگ جلوه دهی و دشمنانت را رسوا کنی. ص 116
غیر از نکته‌ی اصلی این نقل قول، ببینید افکار عمومی را چطور توضیح می‌دهد! افکار عمومی همین جمشیدخان خودمان هستند. آدم‌هایی بی‌وزنی که به‌راحتی می‌توان به علاقه‌مندی‌های آن‌ها جهت داد و مشخص کرد که را دوست بدارند و از چه کسی بیزار باشند. باید خیلی هشیار بود. باید دم قلب ایستاد و پاسبانی داد. بررسی کرد که چه کسی داخل می‌رود و چه کسی از ورود منع می‌شود. دلیلش چیست.

فکر کنم نام بختیارعلی در ایران با نام آقای مریوان حلبچه‌ای گره خورده باشد. او مترجم آثار مختلف ایشان در ایران است. من کتاب‌های آخرین انار دنیا و همین کتاب را با ترجمه‌ی ایشان خواندم. راضی کننده بود.
کتاب 134 صفحه دارد و انتشارات نیماژ آن را چاپ کرده است. اگر بخواهم آن را رده‌بندی کنم، آن را رمانی «خوب» توصیف می‌کنم. بی‌انصافی است اگر در برابر «عقاید یک دلقک» یا «قمارباز» بخواهم این کتاب را عالی یا خیلی خوب توصیف کنم. امّا تجربه‌ی جالبی بود.

حرفم را با نقل قولی از درون کتاب به پایان می‌برم:

عشق کاری می‌کند که انسان همه‌ی استعدادهای پنهانی‌اش را به‌کار بیندازد و تمام توانش را برای مبهوت کردن معشوقه‌اش به کار بندد. ص60
      

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.