بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت نیما رمضان پور

                ه جای پاسخ نگاهش کردم یک نگاه معنی دار از همان نگاه پاسخم را شنید و لحنش را تغییر داد: «می دونم که این چند ماه که نبودم به تو چه گذشته ولی خدا شاهده که باید جبهه میموندم حاج محمود به شب قبل از ورود ما به خرمشهر شهید شد و کارش افتاد رو دوش من بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی
،خرمشهر عملیات رمضان رو برای به سرانجام رساندن جنگ ادامه ـ سمیه دشمن پرزور بود و هرچی زدیم به در بسته خوردیم توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت و با چند نفر دیگه به اسارت گروهی در اومدن که دستشون با اسرائیلی ها یکی بود حاج همت برای هدایت نیروها به سوریه و جنوب لبنان رفت و منو از دم پلۀ هواپیما برگردوند. مجبور شدم .بمونم آیا با این شرایط میتونستم حتی به روز به شما سر بزنم ؟ رک و صریح گفتم: «آره» به اندازه یه رفت و برگشت یک روزه میتونستی بیای و بری همون طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی سرش را پایین انداخت وهب با زبان کودکانهاش :گفت: «بابا نبودی هواپیماها بمب انداختن روی سر مردم
،حسین مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من
:گفت: «پیداست که زخم پای من خوب شده اما زخم دل تو نه.»
بغضی گلوگیر داشت خفه ام می.کرد بریده بریده گفتم «زخم زبونها میشنوم
جگرم رو میسوزونه میگن همۀ امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق در رفاهن میگن فرماندهان بچه های مردم رو میفرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمیرن میگن... و ترکیدم
حسین بچه هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: «پروانه امتحان تو از امتحان من جنگِ ،من زخم، من سخت تره همون طور که مصائب خانم زینب امتحان امام حسین سخت تر بود با تمام وجود میفهمم که چه میگی اما به زینب کبری قسمت میدم تو هم شرایط من رو درک کن.»
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.