یادداشت فاطمه شایان پویا

تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان
        شاید بشود گفت، هنر بزرگ اکرم اسلامی، روایت کردن یک عمر زندگی پرشگفتی، در تنها ۲۶۰ صفحه باشد.

"تنها گریه کن" را خواندم در حالیکه می‌خواستم‌ هرچه زودتر، راز نامش را بفهمم.
راستش نتوانستم زمین بگذارمش!
یک کتاب تاریخ شفاهی مقابلم بود که راوی اول شخصش، بدجوری همراهم می‌کرد‌.
توصیف‌ها در عین اختصار، روان و بی‌اندازه لطیف و دلنشین بود.

در سخت‌ترین شرایط جسمی و روحی و شلوغ‌ترین ساعت‌ها، درست مثل یک قرار نگذاشته، چشمم به دنبالش بود‌.
همراه کودکیِ اشرف سادات، نشستم پای دار قالی و هم‌صدا شدم: "لاکی پیش رفت، فیروزه‌ای جاخواه، توش چهره ای..."
هربار دلم‌ می‌خواست بدانم او برای مشکل و مسئله جدید، چه راه‌حلی پیدا کرده؟ این‌بار چطور متوسل شده؟ 

لحظه‌به‌لحظه، با شادی‌هایش لبخند شدم و دلم‌ با غم‌هایش فشرده شد. پا به پایش توی کوچه‌ها و خیابان‌ها دویدم و نفس‌نفس زدم و برای ثمر دادن مبارزه مقدسمان، خون دل‌ها خوردم و سلول سلول وجودم مشت شد و فریاد.
یک جاهایی از کتاب، خودم‌ را میان زن‌های توی خانه‌اش دیدم که سبزی می‌شستیم و طنین صلوات‌هامان میان صدای چرخ خیاطی‌ها، گم می‌شد.

یکبار سوزن به دستم رفت؛ حبه‌های سپید، زیر قندشکنم‌ خاک‌شد؛ یک‌جرعه چای داغ سرکشیدم و یکبار.

من پای این صفحه‌های کاغذی، بارها متولد شدم؛ قد کشیدم؛ مادر شدم‌ و با سختی و دوری همسر، جگرگوشه‌هایم را به دندان‌گرفتم.
اشرف سادات با قلم‌ شایسته اکرم اسلامی، یک چیز را میان تمام روایت‌هایش، در ذهنم زنده کرد:
حرکت، حرکت و حرکت!
این‌که یک زن، در تمام ثانیه‌های زندگی‌اش می‌تواند در حرکت و رشد و شگفتی باشد.
آن‌قدر که گردباد سخت‌ترین مشکلات‌ هم‌ نتواند قامتش را خم کند و برجای بنشاند.

حتی اگر این گردباد، شهادت عزیزترینش باشد.
در تمام‌ لحظات وداع با محمد و شهادتِ او، اشک می‌ریختم و روح بزرگ‌ این مادر را می‌ستودم و وجودم درس می‌شد و قدرت و استواری
و امید.

بُرشی از کتاب:
"چشمم خورد به شاخه یکی از گلدان‌های شمعدانی.‌ چند تا گل کوچک سفید داشت. از سوز سرما مچاله شده‌ بود‌. تا از شاخه جدایش کردم، انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین. نتوانستم سرپا بایستم. دستم را گرفتم به نرده آهنی و نشستم لبه‌ی پله.‌ هوا سرد بود ولی یک چیزی درون من شعله می‌کشید. گُر گرفته بودم. نفس گرفتم و با خودم گفتم:"خانم‌سادات! یادت نره داری با خدا معامله می‌کنی‌ها."

دلم‌ قدری آرام گرفت و برگشتم‌ پیش محمد. گل را انداختم داخل کاسه؛ روی آب چرخی زد و ایستاد؛ مثل دل خودم که بی‌قرار شده ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی درِ کوچه، کنار محمد!"


#فاطمه_شایان_پویا
      
8

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.