یادداشت عسل
دیروز
ایوان دورش هیچ آدمی نداشت که درکش کنه و باهاش توی دو تجربه بزرگ عمرش یعنی مرگ و زندگی همراهیش کنه. ایوان خوشبختی رو توی آبرومندانه زندگی کردن میدید. توی قاضی شدن، توی ثروت، توی قدرت، توی همسر زیبا و توی خونه ای که شبیه اعیانها بود. هیچوقت شاید یاد نگرفته بود که این خوشبختی دقیقا یعنی چه؟ آیا اگه یه نفر این راهو در پیش گرفته و به نظر خوشبخت شده، سعادت منم توی همونه؟ اما کودکیش. نقطه عطف خودشو اونجا دید. وقتی که رها بود. وقتی که درقید نبود. وقتی آرزوهای خودش با امیال پوچ عوض نشده بود. ایوان در آخر خانواده و دوستانی نداشت که بعد مرگ هم حتی باهاش همدردی کنن. همکارانش میترسیدن که این بلا سر خودشون بیاد و از طرفی خوشحال بودن که به جای اونا ایوان مرده. همسرش معتقد بود اون بیشتر از ایوان رنج محتمل شده. ایوان توب آخر عمرش دلش میخواست یه نفر نوازشش کنه اما کسی نبود. شاید دلش امید واهی میخواست اما نیرنگ نمیخواست. اون نتونست رسالتش توی زندگی رو بفهمه. شاید اگه فقط قبل از اینکه توی دام آبرو بیفته فکر میکرد که باید کارای موردعلاقشو انجام بده و با آدمایی که نه فقط قدرتمندن بلکه با اون همراه هستن و براش دوستای خوبی میشن معاشرت کنه، از مرگ اینقدر نمیترسید؛ همچنین زندگیش هم ملال آور نمیشد. ایوان و پراسکوویا شاید زیاد کدورت داشتن اما از یه جایی به بعد اینکار دیگه عادت شده بود. ایوان احتمالا عاشق شغلش نبود و فقط بهش عادت کرده بود تا توهم بزنه که اون خوشبخته. به نظرم گراسیم و واسیا تنها کسایی بودن که تونستن اون نور رو بهش بدن و درآخر ایوان دیگه از بن حسرت و آبرو و چیزای دیگه رها شد و همه چی رو تموم کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.