"دیدم از چشمای حمید خون میاد
داد زدم : حمید چشمات... ترکش خورده؟
خندید و برگشت زل زد به من و گذاشت خودم بفهمم بعد از دوشبانه روز کار و بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده...
آن خون..."
چه مسافتی باید طی بشه که شبیه شون بشیم!
و چقدر دوریم...
مروری اجمالی بر زندگی شهید به روایت همسر، دوستان و همرزمان