یادداشت معصومه سعادت

شکسپیر و شرکا
        یک ماه پیش از بندر لنگه برگشتم. با احساسات جریحه‌دار شده، احمد محمود کاری کرده بود که شب‌ها نگران علی بودم و خواب شریفه رو می‌دیدم. آخر کتاب داستان یک شهر، روحم هزار تکه شد (با این‌که جریان رو می‌دونستم، اما امیدوار بودم حداقل خالد نفهمه) و کتاب رو بستم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم. برای استراحت با ماشین زمان سفر کردم به ۶۰ سال قبل، کشور دومینیکن. اونجا همراه ۷ مرد منتظر اومدن تروخیو شدیم که بکشیمش و اون مردها یکی یکی دلیل نفرت بی‌اندازه‌شون به ژنرالیسیمو رو گفتن. کمی هم همراه تروخیو دست به کارهای کثیف زدم و پای درد دل زن جوونی نشستم که زندگی‌ش رو همین تروخیو سیاه کرده بود. وقتی سور بز تموم شد، مطمئن بودم دیگه نباید کتاب بزرگسال بخونم که روحم بتونه خودش رو جمع و جور کنه. پس رفتم نیویورک، و خدای من! چقدر اشتباه بزرگی بود همراه تایم به نیویورک رفتن که داداش کوچولوش درگیر سرطان بود و درد داشت و دونه دونه بچه‌های بیمارستان رو به یادم می‌اورد و کاری جز گریه براش از دستم برنمی‌اومد. زمان کاغذی هم تموم شد و حالم اصلا خوب نشده بود.
وقتی خواستیم از تهران راه بیفتیم و بیایم اینجا، شکسپیر و شرکارو برداشتم که نخونم. یعنی برداشتم و باهاش چندتا کتاب دیگه هم برداشتم رو این حساب که امتیاز کتاب توی گودریدز کم بود و فکر کردم از این کتاب‌هاییه که چند صفحه رو می‌خونم و بعد می‌ذارمش کنار یا فصل فصل ورق می‌زنم که زودتر تموم شه، اما اشتباه می‌کردم. رفتم فرانسه، پاریس، روبروی کلیسای نوتردام، این‌طرف رودخونه‌ی سن، پشت اون دو تا درخت گیلاس، کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا. غیییییر ممکن بود که کتاب ناداستان این‌طور من رو مست کنه اما کرد. غیر ممکن بود عاشق یک کاراکتر واقعی بشم اما شدم. عاشق جرج ویتمن شدم. عاشق اون چهل‌هزار نویسنده‌ای شدم که شبی رو توی اون کتاب‌فروشی گذروندن. عاشق نادیا شدم که گفت: مرد درونم، زن درونت رو دوست داره. عاشق شعار کتاب فروشیم: به غریبه‌ها محبت کنید، شاید فرشته‌هایین در لباس مبدل. عاشق جرج ویتمن بودم که با یک کتاب و یک دست لباس می‌خواسته دور دنیا رو بچرخه و تا حدی هم این کار رو کرده. عاشق سوفی شدم. عاشق پن کیک :) عاشق ویا که اون هم عاشق جرج ویتمن بود. عاشق تمام بخش‌های مختلف کتاب‌فروشی، عاشق اتاق داستان‌ها، اتاق جرج، دخل مغازه که همیشه ازش دزدی می‌شد...

از اون کتاب‌فروشی دل کندن و برگشتن خیلی سخت بود. وقتی از سفرهای قبلی برگشتم، مثل برگشتن از جهنم بود برام. پر از درد بودم اما خوشحالی ِ رقیقی هم حس می‌کردم که هرچی بود، تموم شد و قرار نیست دوباره تکرار شه، اما حالا حالم مثل کسیه که از بهشت برگشته. شاد و راضیم، اما به طور دیوانه‌واری دلتنگ و آرزومند برگشت.

+ وقتی هنوز اولای کتاب بودم فکر کردم که اگر کسی این کتاب رو می‌خوند و به من هدیه می‌دادش، این کتاب با اختلاف بسیار زیاد می‌شد بهترین هدیه‌ی کل زندگی‌م.
      
1

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.