یادداشت کەوسەر
1403/1/1
3.7
3
داشتم بین قفسههای کتاب میگشتم که این کتابو دیدم.اسمش آشنا بود.فکر کردم.یادم اومد.شیما. همیشه برام سؤال بود کە چرا اسم چنلشو گذاشته روز ملخ!تا اینکه گفت از اسم یه کتاب برداشته.(از چنلش نگم که چقدر هنری و شاهکار بود) بلافاصله کتابو خریدم.از داشتن چیزایی که یادآور افراد دوستداشتنی و اتفاقات خوشایند باشن،خوشم میاد. با خوندن کتاب دیدم یه مسئلهای بیش از هر چیزی به چشم میاد.خواستن.چیزیه که در نهاد آدمیزاد ریشه کرده و مثل درختیه که مدام رشد میکنه و پر شاخ و برگ میشه. مسئلهی بعدی اندوه و ملالی بود که در وجود هر کدام از شخصیتهای کتاب وجود داشت.رنجی که پایان ناپذیره. خداوند در آیهی چهارم سورهی بلد میفرماید:همانا ما انسان را در رنج آفریدیم. انگاری رنج با ما آفریده شده و تا اسمی از بشر باشد،رنجی هم هست. شاید بتوان قسمت آخر کتاب را که یکی از شخصیتها در میان جمعیت زیادی از مردم گیر میافتد،به همین رنجهای موجود در زندگی آدمی تشبیه کرد. در قسمتی از کتاب آمده:(اولین چیزی که فهمیدم یه هجوم بود.من هم درست وسطش بودم). میتوان به این شکل ازش تعبیر کرد:وسط این دنیا و هجوم رنجها. به گمانم دردهایی که در طول زندگی دچارشون میشیم،هیچ وقت تسکین نمییابند و پایانی براشون نیست. حتی اگر از اون اتفاق و رنج ناشی از آن گذر کنیم،باز اثر اون رنج تا همیشه همراه ماست.مثل زخمی که هر وقت چشممون به جای بخیههاش بیفته،دردی که در اثرش چشیدیم رو یادمون میاد. (اینم بگم که قسمتهایی از کتاب کمی کسل کننده میشد و نامفهوم.به همین خاطر هم هست که امتیاز کامل رو بهش ندادم.)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.