یادداشت سجاد نجاتی
1401/12/26
بخشی از کتاب: ✅ عزیزترین: امروز رفتم سوپرمارکت. ده قوطی لوبیا خریدم که تاریخ انقضاشان ۶/۱۲ بود. این تاریخ را یادت میآید. دوستمان مدتیاست به دیدارم نیامده. همچو امروزی ترکم کرد. دقت کردهام اگر سر ساعت شش صبح صبحانهام را بخورم، کمتر احتمال دارد سروکلهاش پیدا شود. نکند این کار توست که به او یاد دادهای اینطور رفتار کند؟ آره، تو میخواهی من سر ساعت شش صبح صبحانه بخورم؟ فکر کنم عاقبت از کارهایت سر درآورم. انگار محاسباتم درست از کار درآمد. هوم! عزیزم، دارم پیر میشوم و انگار چیز چندانی برای گفتن ندارم. بگذار چیزی بهت بگویم: تو حتماً زرنگتر از من بودی که زودتر رفتی. اگر از من بخواهند #زندگی را دوباره شروع کنم، من هم مثل تو زود میروم. فکر کنم باید این عمر طولانی را میکردم تا به چنین خواستی برسم. میگویند #خدا شما بندگانش را که به #جوانی از دنیا رفتید از برگزیدگانش میداند. میخواهد هرچه زودتر پیش او بروید. من این حرف را واقعاً قبول دارم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.