یادداشت مهدیه دستجردی

احساسات مت
        احساسات متناقضی را در طی این کتاب تجربه کردم. دختری روستایی و کم سن و سال، عاشق مردی می‌شود که حدود ده سالی از او بزرگتر است. ماجرای این عشق و عاشقی بسیار معمولی امّا قابل درک است. کتاب قرار نیست شمارا با اتفاقی شگفت زده کند و توی پَرِ کسالتتان بزند. بسیار توصیف می‌کند که گاه بیش از دو صفحه طول می‌کشد و دلتان می‌خواهد دست ببرید و چند برگه‌ای را از کتاب جدا کنید تا بفهمید «خب بعدش؟»؛ یا حتّی چند بخش ابتدایی کتاب را فقط با افکار و عادات دخترک سر می‌کنید که اعمالش بسیار برایتان قابل حدس می‌شود. تولستوی مسیحی‌ست و این باور را آنقدر پذیرفته که در این کتابش نیز همچون سایر کتابهاش، رد و بویی از دین و مذهب به چشم می‌خورد. این برایم جالب بوده همیشه.
امّا بنظرم چیزی که در این کتاب ارزش خواندن داشت درک احساسات ماشا و سِرگی میخائیلیچ بود. انگار می‌شد پس از چند صفحه همراهشان بودن، درد و رنج را در وقایع مختلف از بطنِ وجود آنان چشید و درک کرد. 
سِرگی میخائلیچ نوعی عشق را پذیراست که با آرامش و سادگی همراه است و ماشا بعد می‌فهمد این آرامش و سادگی برای او معنایی ندارد و دلش شور و هیجان می‌طلبد. شور و هیجانی که مقتضای سن اوست. سادگی از نظر او سهل گرفتن روزگار و گذراندن آن بدون تکلف است؛ در حالی که سرگی میخائیلیچ سادگی را در کارهای ساده می‌بیند.
این تفاوت نگاه بسیار قابل لمس بود.
عبارات و دیالوگهایی که گاهی حرف دلشان را افشا می‌کرد، بسیار بر دل می‌نشست. اگر کسی می‌خواهد این کتاب را بخواند؛ حتماً سراغ نشر و ترجمه‌ی خوبی را بگیرد، چون احتمال می‌رود داستان توسط مترجمِ بد، تباه شود. 
که خب حیف است ...
انتهای داستان گرچه باب میلم نبود امّا با روند داستان همخوانی داشت.
قسمتی از کتاب را در تصویر زیر قرار می‌دهم تا متوجه منظورم بشوید.

      
17

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.