یادداشت زینب لطفعلیخانی
1402/10/24
راستش این نوشته بیشتر حکم یک اعتراف دارد تا یادداشتی بر یک کتاب. تجربهی خواندن این کتاب از دوجهت با احساس عذاب وجدان برای من همراه بود و به همین دلیل هم نمیتوانستم از طنز کتاب لذتی ببرم. جهت اول آنکه میخواستم برای هدیه به یکی از دانشجویانم کتابی بخرم اما هر کتابی را که میخواستم فروشنده نداشت. قبلاً از آثار سداریس خوانده بودم و اسم این کتاب توجهم را جلب کرد چون مرتبط با درس من هم میشد. یک نقد فوری گوگلی دربارهی کتاب خواندم، فروشنده هم گفت که کتاب را خوانده و به شدت توصیه میکند، و دوست دانشمند و خورهی کتابم هم گفت انتخاب خوبی است، از کتاب هم یک نسخه بیشتر نمانده بود، پس خریدمش! اما تا به حال کتابی که خودم نخوانده باشم هدیه ندادهام! پس با عذاب وجدان شروع به خواندن کتاب کردم. صفحهها را با وسواس زیاد ورق میزدم و نگران بودم که کتاب از ریخت و قیافه نیفتد. احساس خائنی را داشتم که به اسرار محرمانهای دست پیدا کرده که لیاقتش را نداشته... به هر حال کتاب خیلی روان بود و با سرعت خوانده شد. هدیهی مناسبی برای دانشجوی کلاس زبان تخصصی به نظر میرسید. به ویژه که سداریس در کتاب از چالشهای آموزش زبان فرانسهاش گفته بود و کاملاً با موقعیت بچهها در کلاسم تناسب داشت. و اما جهت دوم که نمیتوانستم از خواندن کتاب لذت ببرم، نسلکشی در حال رخ دادن در غزه بود. کتاب به شدت خندهدار بود و من صحنههای خندهدار را با بغض در گلو میخواندم و یکییکی فرومیدادم. انگار در شکنجهگاه روی صندلی شکنجه نشسته بودم و در حالیکه ناخنهایم را از دستانم بیرون میکشیدند، در دهانم خامه میریختند. وضعیت متناقض دردناکی بود. در هر صورت کتاب را خواندم و این اعترافنامه را هم نوشتم. کتاب خوبی بود. تجربهی زیستهی سداریس که مدام ذهن آدم را به گندهایی که خودش در زندگی بالا آورده پرتاب میکند. فقط زمان مناسبی برای خواندنش نبود. از روی اجبار خواندم. کاش دنیا ما را برای خواندن آنچه دوست داریم، لحظهای رها میکرد.
5
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.