یادداشت مصطفی بصیریان
1400/6/10
اوایل، این کتاب را چون شرابای ناب، از ترس تمام شدناش، جرعهجرعه مینوشیدم؛ کمکم اما، چنان که افتد و دانی، چنان اثر کرد که خویش ز بیگانه شناختن نتوانستم، لاجرعه و یکنفس تا انتها سر کشیدم… بعد از تمام شدنش، مست و خمار بر سر سجاده افتادم و بعد از نمازی که ندانم چند رکعت بود، قرآن را گشودم و اینگونه از فُصّلت با من سخن گفت: «وَمِنْ آیَاتِهِ اللَّیْلُ وَالنَّهَارُ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ لا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَلا لِلْقَمَرِ وَاسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَهُنَّ إِنْ کُنْتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ ﴿٣٧﴾» که جلالالدّین را شمسای از تبریز بود و این محییالدّین را بدری از حبشه. جلالالدّین به تابشِ شمس، النّهار است و محییالدّین به درخشش بدر، اللّیل. جلالالدّین روز است و محییالدّین شب… ترجمه عالی بود؛ سرشار مضامین و توصیفات شاعرانه؛ نزدیک به بیان ابنعربی. اما نکتهای هست که گفتناش خالی از لطف نیست: این قصّه، همانقدر که که ما را به محییالدّین نزدیک میکند، همانقدر ما را از او دور میکند؛ همانگونه که در بخشی از کتاب به نقل از نظام بنت زاهر اصفهانی آورده: «اگر راه را بشناسی، معرفت را از دست میدهی و اگر به معرفت رسیدی، آنگاه راه را خواهی شناخت. یعنی اول باید برسی و اگر به رسیدن، یقین یافتی، سر بچرخانی و راهِ آمده را بشناسی. چطور پیش از رسیدن توقّعِ شناختن داری؟!» چنانکه ابوسعید ابوالخیر در کتاب « چشیدن طعم وقت» میفرماد: «چون گُمان بُردی که حق را یافتی، اینوقت او را گُم کردی و چون گُمان بُردی که او را گُم کردی، او را یافتی.»
(0/1000)
نظرات
1401/8/6
در باره ابن عربی ومشیی که داشته بحث وجدل زیاده کلا درستش کدومه.این که فلسفی مشرب بوده بحثی توش نیست ولی فکر کنم شمس ومولانا که عارفانی واصل بودند خیلی جاوتر باید باشند درسته یا نه .خیلی ابن عربی رونمیشناسم
2
0
1401/8/7
یک رمان و شرح حال کامل و چقدر زیبا توصیف کردین اولش دلم نمیومد تمامش کنم ووقتی به قصه عاشقی رسید سوختم و بعد اتمامش خمار شدم
1
0
1401/10/23
0