یادداشت مهدیه
4 روز پیش

بلندی های بادگیر (Wuthering Heights) روایت زندگی انسان های یکی از یکی خشمگین تر و جاهل تر! همه شخصیت ها به طرز ماهرانه ای نه سیاه اند نه سفید. و شاید دلیل ماندگاری این اثر بعد از سال ها بیشتر نثر ماهرانه ی امیلی برونته است که ابتدای کتاب کنجکاوی جالبی در خواننده ایجاد میکند تا وقایعی که اتفاق افتاده را بداند و همین، کشش و جاذبه داستان را بیشتر کرد تا خواننده بخواهد هیتکلیف را بشناسد نسبت او با ساکنان خانه و شاید علت عجیب بودن آنها! ولی چیزی که من احساس کردم خشم بود و نفرتی که از عشق نافرجام پدید میآید خشم هایی که یا به شکل انتقام یا کینه و نفرین خود را نشان میدادند. کتاب روح خواننده را به وادرنیگ هایتس و روز و شب های گاه آرام و گاه طوفانی میبرد. سوار مینی میشود تا بعد از ظهر ها از تراشکراس گرینج به سمت هایتس برود شاید بخاطر دیدن یار یا انتقام! با هیتکلیف طعم لجن انتقام های طولانی را میچشد، با کاترین بزرگ در خفا عشق میورزد و از دست کاترین کوچک حرصی میشود. گاه هیرتن میشود و میخواهد به زمین و زمان فحش بدهد و گاه ادگار لینتن که هر چه باشد باید آبروی خانوادگی را حفظ کند. و در نهایت مینشیند به صرف چای تا خانم الن دین قصه ی آن خانواده عجیب را تعریف کند. پ.ن: کنجکاوی خودتون رو حفظ کنین و صفحه آخر جدول خویشاوندی رو نخونید تا آخر! ۱۴۰۴/۴/۲۶
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.