یادداشت علیرضا حیدری

تصویر دختری در آخرین لحظه
        این اولین داستانی بود که از سیامک گلشیری و در این ژانر خوندم (البته تجربه رمان‌های دلهره‌آور و معمایی داشتم اما جنایی نه!).
رمان رو نزدیک ۲ ماه پیش، ۹ تیر خوندم. خیلی روان خوانده میشه، خسته کننده نیست و تعقیدی از باب زبانی یا معنایی در متن وجود نداره که چندان سبب درنگ و تفکر بشه؛ مگر مکث حدس و احتمال ادامه داستان.
• همچنین با توجه به نکته بالا، کوتاه بودن رمان و تمرکز بر روایت ماجرا، خیلی سریع میشه رمان رو خوند که از جهاتی میشه نکته مثبت حسابش کرد. برای خودم بعد پایان رمان نوشته بودم برای گذران یکی دو بعداز ظهر روز تعطیل گزینه مناسبیه.

• یکی از نقاط مثبت کتاب روند حدس‌ناپذیری اونه. یعنی تا نقطه اوج داستان خواننده بنا بر شواهد یکسری حدس‌هایی برای انتهای داستان داره اما در انتها نویسنده واقعا فضای دور از ذهنی رو می سازه که بهیچ عنوان به ذهن خواننده خطور نکرده. البته که باورپذیر بودن یا نبودن این فضا خودش مسئله‌ایه اما نویسنده از پس این مرحله هم بر اومده بود (بنظرم گرچه دور از ذهن و شوکه کننده بود اما غیرمنطقی هم نبود؛ مشکلی نداشت) .

• فضای تاریک! نمی‌دونم همه رمان‌های جنایی، معمایی و پلیسی به این شکل صحنه پردازی میشن یا نه؛ اما موقع خوندن رمان، تصاویر برام از ۳ حالت سیاه، خاکستری و سفید خارج نبودن! یعنی کلا روی همین طیف حرکت می‌کرد. شاید بشه قرینه‌هایی از خود رمان هم خارج کرد؛ مثلا یادمه تا صفحه ۷۰ از ۳ رنگ طوسی، سفید، کِرِم نام برده شده بود و یا فضاهایی که داستان درِش رخ می‌ده عموما تاریک هستند. و شاید از مهمترین دلایلش این باشه که داستان در شب اتفاق میفته.

• در راستای همین تاریک بودن برای خودم یه مورد یادداشت کرده بودم که برای خودم جالب بود. وقتی رمان رو می‌خوندم گرچه یک حالت انتظار برای اینکه بعدش چی میخواد بشه یا یه دلهره‌ای ته دلم داشتم اما حس میکردم با فضا غریبه نیستم. یعنی حال و هواش چندان برام دور از ذهن نیست و قابل تصویره و در انتها به یه نتیجه‌ای رسیدم. تصاویر شبیه اتاق فراره!
حالا راستش الان ۲ ماه از موقعی که خوندم میگذره و شاید تصاویر دقیق تو ذهنم نباشه اما یادداشت کرده بودم که یکسری اِلِمان ها و تصاویری در متن بود که من رو یاد اتاق فرار انداخت. مثلا: لوستر کم‌نور، فضای بزرگ بصورتی که همه چیز درش معلوم نیست و بعضی چیزها براتون مبهم و غیرقابل مشاهده است، راهرو تنگ و تاریک، صدای ناله و گریه، پسری که تو اتاق دختر روانی می‌مونه، حمله دختر به پسر، فریادهای دختر که از اینجا بروید، وقوع ماجرا در شب و ...)

• از نقاط نه چندان مثبت کتاب هم میشه به یکسری پرسش‌هایی اشاره کرد که بی‌جواب می‌مونه.
مثلا از مهمترین سوالاتی که تو ذهنم بود اینه که چه نسبتی میان استاد، که معلم نامزد شقایق بود با خانواده شقایق وجود داره که تو مسئله‌ای به این مهمی بهش اعتماد کرده و دخیلش می‌کنن؟ تازه ای‌کاش فقط ماجرای گم شدن شقایق رو بهش می‌گفتن؛ تمام مسیر یافتن شقایق روی دوش استاد میفته و استاد بدون هیچ نسبتی با خانواده شقایق و یا انگیزه‌ای یکهو میشه پوآرو و تمام سعیش رو می‌ذاره روی پیدا کردن شقایق.
مورد بعدی ادلّهٔ بدون پشتوانه هستند! مثلا خانواده شقایق خیلی محکم پافشاری می‌کنه رو این موضوع که مطمئناً نوید که خواستگار شقایق بوده اونو دزدیده اما هیچوقت نمی‌گن چرا. فقط بابای شقایق میگه می‌دونم کار اونه! یا از اون طرف بعضی جاها هم استاد فقط میگه مطمئنم! یعنی فقط بر حس ششم خودش تکیه می‌کنه و مجددا مثل بابای شقایق وقتی ازش پرسیده میشه چرا، میگه من مطمئنم و ... حالا باقی ابهامات بماند.

• در کل یکی دو موردی که یادم بود رو اشاره کردم لکن اگر بعدا دوباره خوندمش، این متن رو ویرایش می‌کنم. در نهایت میشه گفت رمان نسبتا خوب یا متوسطیه. یعنی تا صفحه هفتاد نمره ۵ از ۱۰ بهش داده بودم اما بعدتر تا انتها که خوندم نمره ۶.۶ یا ۶.۷ از ۱۰ بهش دادم. رمان سَبُک و جریان محوریه که همه اتفاقات تنها حول یک موضوع بخصوص و مهم جریان پیدا می‌کنند و از پرداختن به روایت‌های موازی صرف نظر می‌کنه گرچه که روایت‌های کوچکی در دل خودش داره و بعضاً فلش بک هم میزنه اما روایت خطی و اول شخصه. 
در کل بنظرم یه رمان ساده که می‌تونه تو یکی دو روز، ساعات مهیجی رو براتون رقم بزنه و سرگرمتون کنه وگرنه من چیز شگفت‌انگیزی ندیدم:)

      
220

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.