یادداشت حوریه رادان فر

        حرف درباره‌ی این کتاب زیاد دارم ولی اول از نکات مثبتش شروع میکنم و بعد منفی‌ها رو میگم:
چیزی که در مورد کتاب بیشتر از همه دوست داشتم، مقدمه‌ی تاثیرگذارش بود که هر کسی با هر ذهنیتی رو به چالش می‌کشید و با هدف خودش همراه می‌کرد. قباحت اعدام رو به چشم می‌آورد. و نکته‌ی خیلی مثبت دیگر کتاب، هدف والای پشتش بود.
حالا میرم سراغ نکات منفی:
به جز مقدمه، داستان کتاب هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آرزو میکردم که کاش متن مقدمه، از اول کتاب برداشته میشد و به عنوان سخن پایانی آورده میشد، تا وقتی کتاب تموم میشه چیزی در ذهن خواننده تغییر کرده باشه و یک تاثیر بزرگ به خاطر بمونه.
دلایل زیادی هم پشت این مسئله بود که چرا داستان برای من به شخصه حرفی برای گفتن نداشت:
در مقدمه ویکتور هوگو گفت که مجرمی که حکم اعدام براش صادر شده و داریم کتاب رو از دید اون در روزهای پایانیش میخونیم، نه اسمش برای ما آشکاره، نه جرم، سن و هویتش. با این حال جایی در کتاب مجرم یک جمله گفت: «چه برسد به من که واقعا خونی ریخته ام.» پس به نظر میاد جرم این شخص قتل باشه. با این دید وقتی من به شخصه کتاب رو خوندم و دیدم که داره در مورد قباحت گرفتن زندگی از کسی صحبت میشه (از دید احساسات درونی کاراکتر داستان، نه مولف) نمی‌تونستم جلوی اون قسمتی از ذهنم رو بگیرم که خب این شخص خاص، خودش هم حق زندگی رو از دیگری سلب کرده. 
پس نتیجه این شد که وقتی از یتیم شدن فرزندش، یا بیوه شدن همسرش صحبت میشد، ذهن من مدام ازم میپرسید آیا مقتول همسر و فرزند و پدر و مادر نداشت؟ مثلا جاهایی که محکوم از این حرف میزد که دختر کوچولوش یتیم خواهد شد و زنش بیوه واقعا دردناک بود اما من نمی‌تونستم جلوی این فکر رو بگیرم که: این محکوم با علم به اینکه جرمی که انجام داده، اگر گیر بیفته، حکمش اعدام خواهد بود و فرزندش یتیم و همسرش بیوه خواهند شد، بازهم مرتکب قتلی شده و  حق زندگی رو از کسی گرفته که ما حتی نمیدونیم آیا اون هم فرزندی داشته که یتیم شده؟
و احساس میکنم اشتباهی که ویکتور هوگو کرد این بود که نخواست جرم و نام رو کاملا فاش بکنه اما این وسط با یک جمله، ذهن خواننده رو با هزاران سوال تنها گذاشت. و این احساس عدم صداقت به من داد. انگار که نویسنده تنها از سمت محکوم داستان نوشته، و نه از سمت اون مقتول. من هیچی درباره ی مقتول و علت قتل نمیدونم، ممکنه تصادفی بوده باشه، ممکنه هم نه. و وقتی این اطلاعات به من داده نشد، باعث شد احساس کنم که نویسنده برای همراه کردن مخاطب با خودش در جریان مخالفت با اعدام، نخواسته از مقتول، جرم، علت جرم و پیشینه ی محکوم حرفی به ما بزنه. 
مشکل دیگری هم بود که خیلی آزارم داد و اون این بود که مقدمه به شدت قوی و زیبا نوشته شده بود و از همون مقدمه من با نویسنده در جریان مخالفت با اعدام همراه شدم اما بعد از اون مقدمه، داستان به نسبت در از ضعف هایی بود که اجازه نمی‌داد من با شخصیت ارتباط برقرار کنم و باعث شد از اوج، بیفتم پایین. از طرفی اونقدر توی مقدمه محکم صحبت شده بود که قرار گرفتن اون تحکم در کنار همون مسئله ی یک طرفه به قاضی رفتنی که گفته بودم، باعث شده بود کل مدت خواندن داستان، احساس کنم که نویسنده میخواد فریبم بده که من هم مخالف اعدام باشم.
در کل به نظر من اونقدری که میخواست بی طرفانه باشه، نتونسته بود این رو منتقل بکنه.
در نهایت اینکه شخص من  قبل از خواندن کتاب با اعدام در همه ی موارد مخالف بودم به جز برای کسی که مرتکب قتلی شده و حق زندگی رو از انسانی دیگه گرفته، و متاسفانه با اون یک جمله ای که محکوم وسط کتاب گفت و مشخص شد که قاتله، دیگه نتونستم باور کنم که دغدغه‌اش این باشه که چرا کسی حق زندگی براش قائل نیست. کسی که خودش ارزش حق زندگی یک نفر رو ندانسته. و همچنان بعد کتاب هم نظرم همون باقی موند پس برای خود من این کتاب چیز زیادی به همراه نداشت و باعث تغییری نشد.
      
215

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.