یادداشت مریم محسنیزاده
1404/1/28
○شاهکاری در تراژدی○ کتاب "افسانههای تِبای" شامل نمایشنامههای "ادیپوس شهریار"، "ادیپوس در کلنوس" و "آنتیگنه" است. این سه افسانه بر اساس اسطورهٔ دودمان لابداسیدها توسط سوفوکلس نوشته شده که مربوط به سرگذشت خاندان شاهی تِبای است. موضوع هر سه نمایشنامه مرتبط بوده و دربارهٔ سرنوشت یک خانواده است. خواندن این نمایشنامهٔ کلاسیک با ترجمهٔ بینظیر و حماسی شاهرخ مسکوب، حسی از شکوه به خواننده میدهد. 1⃣ افسانهٔ ادیپوس شهریار: اگر به لحاظ اصول داستاننویسی به این افسانه نگاه شود، مشخص میگردد شروع خوبی دارد و از دل حادثه آغاز میگردد؛ شهر را طاعون و بلا فراگرفته و برای رهایی از این درد و رنج باید از خدایان کمک گرفت. خدایان میگویند باید در جستجوی گناهکاری بود و قصاص خون را با خون گرفت یا مردی را از شهر راند تا آلودگی پالایش شود. اینجاست که ادیپوس در پیِ یافتن حقیقت و گناهکار برمیآید. او مشتاق است بداند از چه تباری است. این مسئله، حادثهٔ محرک جذابی برای شروع این تراژدی است. دردناکیِ سرنوشت ادیپوس از دانایی است و حادثهٔ محرک این افسانه، از آگاهی و جستجوی حقیقت میآید. شاهرخ مسکوب دراینباره میگوید:" نوشتن تراژدی برای لذت بردن از معرفت به رنج است." دیالوگهای این نمایشنامه فوقالعاده قدرتمند، وزین و تأثیرگذار هستند. دیالوگی که بین ادیپوس و تیرزیاس شکل میگیرد پرتنش و گیرا است؛ از سویی ادیپوس در مقام شاه اصرار بر پرده برداشتن از راز دارد و درمقابل تیرزیاس پافشاری بر برملانکردن از حقیقتی شوم دارد. سرنوشتِ شوم ادیپوس در نمایشنامه بارها از زبان شخصیتها هشدار داده میشود؛ پیشگو میگوید:" او که بینا آمد کور خواهد رفت." در انتها خودِ ادیپوس سزای چنین سرنوشت دردناکی را که یارای تحمل آن بر دوش ندارد، چنین میشمارد:" آنگاه که همهچیز نازیباست دیدگان را چه حاصل؟" ازطرفی حضور همسرایان در نمایشنامه، به نیرومند کردن تِم، پررنگ ساختن محتوا و القای فضا و حالوهوا کمک کرده است. ادیپوس مردی است حقیقتجو و دادگر که آرزوی بهروزی مردم را دارد و همین مسئله او را به یافتن حقیقت وامیدارد. جایی که ادیپوس درمییابد که یابندهٔ حقیقت و عامل همهٔ این فجایع، هر دو یکنفرند؛ اوج تراژدی رقم میخورد. گویی در اینجا آگاهی، آغاز رنج و تلخکامی است. این طرز فکر از افسانههای یونانی و سامی نشأت میگیرد که گناه را زادهٔ معرفت میدانند و بهعنوان نمونه به داستان آدم و حوا اشاره میکنند. ازاینرو کتبی چون تورات و کمدی الهی دانته، دانایی را رنجی برای دانایان و رهایی برای همگان برمیشمارند. در جایی از افسانه، به رنج بودن آگاهی چُنین اشاره میشود:" کاش هرگز نزاده بودی تا معمای نمیگشودی" عموماً افسانهٔ ادیپوس را دربارهٔ اعتقاد یونانیان به جبرِ سرنوشت میدانند؛ اینکه از تصمیمات مُقدّر خدایان هیچ راه گریزی نیست. اما برخی به اهمیت افشای حقیقتِ کتمانشده اشاره میکنند؛ حقیقتی که گذر زمان پرده از آن برمیدارد. افسانهٔ ادیپوس نهتنها بر شکلگیری بسیاری از قصص و افسانههای بعد از خود که در ایجاد نظریات روانشناسی نقش داشته است. نظریهٔ "عقدهٔ ادیپِ" فروید بر پایهٔ همین افسانه شکل گرفته. او معتقد است که کودک، خواستِ ناخودآگاه به تملّک والدِ ناهمجنس خود و دوری از والد همجنس خود دارد. از "افسانهٔ ادیپوس" چند نسخهٔ سینمایی ساخته شده است؛ نسخهٔ پازولینی عليرغم ریتم کندی که دارد، به خاطر پیوند دادن داستان به زمان حال دید نوگرا به افسانه دارد. خلاصهٔ افسانهٔ ادیپوس: بر فرزند لائیوس مقدّر است که پدر خود را بکشد و مادرش را به زنی گیرد. چون اُدیپوس زاده میشود، از ترس افسون اهریمن و از آنجا که پدر و مادر نمیخواستند دست به خون پسر بیالایند، وی را بر کوهی دوردست رها میکنند تا بمیرد. چوپانی او را مییابد و به کورینتوس میبرد. وقتی ادیپوس جوان از تقدیرش آگاه میگردد، چون پدرخوانده و مادرخواندهاش را والدین واقعی میپندارد، از کورینتوس میگریزد تا سرنوشت شومش را دگرگون سازد. در راه شهر تِبای لائیوس پدر راستین خود میرسد و او را میکشد. در برخورد با ابوالهول، مردم آن شهر را از مصیبتی بزرگ میرهاند و به شُکرانهٔ آن، جانشینِ شهریار پیشین و همسرِ مادر خویش میگردد و تیر تقدیر به آماج مینشیند. بعد از سالها فرمانروایی، مرگ و طاعون سرزمین را فرامیگیرد و شهریار در پی رهایی از این بلا به خدایان رو میآورد. 2️⃣ ادیپوس در کلنوس و 3⃣ آنتیگنه: ادیپوس از یوکاسته، دو پسر به نامهای پولونیکس، اتئوکلس و دو دختر به نامهای آنتیگونه و ایسمنه داشت. این دو نمایشنامه در ادامهٔ "ادیپوس شهریار" آمده، به مرگ ادیپوس و پسرش اشاره دارد و با محوریت آنتیگنه است. ادیپوس که سرنوشت شومی دارد به کلینوس میرود اما مردم آنجا هم او را از خود میرانند. مردم همهٔ فجایع را از سرنوشت و تقدیر شوم او میداند. پسران ادیپوس در طلب پادشاهی هستند و مردم تِبای در پی ادیپوس تا او را به شهر بازگردانند. از دیالوگهای جذاب و پرکِشش این بخش، گفتگوی پرتنش هایمن و کرئن بر سر مرگ آنتیگونه است. شخصیتپردازی خوب کرئن با روحیهای یکدنده و مغرور، کسی که به سختی از موضعش کوتاه میآید، به نمایشنامه قوت بخشیده است. کرئن تسلیم شدن را ضعف میداند و ازاینرو آنتیگنه را در غاری زندانی میکند. دو دلداده، آنتیگنه و فرزند کرئن، از هم دور میشوند و تقدیری جز مرگ ندارند. اما سرنوشت دست بالا را در این افسانه دارد و کرئن بهناچار تسلیم تقدیرِ شوم میشود. در این داستان تقدیر و سرنوشت مسئلهٔ مهمی است؛ پیک در دیالوگی میگوید:" هیچکس را از گردش تقدیر رهایی نیست. اوست که عزیز و ذلیل میدارد. سعادت و شقاوت به مویی بسته است."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.