یادداشت صَعوِه

صَعوِه

1402/9/18

لولیتا
        شاید زن همیشه توی زنگ تفریح گیر می کند و می شود آن طناب بین بچه ها که هر کس بیشتر به سمت خود بکشد قدرت بیشتری دارد و برنده می شود و خودش...خب خودش؟

لو‌لی‌تا.
راستش موقع خواندن این یکی حسابی توی یک سه راهی گیر کرده بودم.راهی که یک دانشجوی روانشناسی آن را پر از نماد های فرویدی(امیدوارم توی پَرَت نزده باشم ولادیمیر) و عقده های مختلف می دید و در نتیجه کیس جالب توجهی برای بررسی؛ راهی که یک رمان خوان قدیمی نشانم می داد و ایده داستان را برای زمان خودش و به زبان انگلیسی،جدید و بسیار کوبنده احساس می کرد؛ اما گاهی از کلمات بسیار برای توصیف موقعیت ها و مناظر خسته می شد؛ از جملات و توصیفات ستاره ای و درخشان گاه به گاه روسی کیف می کرد و شاید باورتان نشود اگر بگویم که سر نفهمیدن یک پاراگراف و نماد پردازی هایش گریه ام گرفت!(در جهان من فهم تخته سنگ مورد علاقه ام برای تکیه زدن است و اگر از دستش بدهم به واقع رو به جنون می روم؛ فهمِ هر چه می خواهد باشد!)
و راه سوم. زن.(بدون اضافات!)
واقعا زن ها همیشه دارند در دو جبهه می جنگند. درونشان جواهری از جنس مراقبت است که مثل آهنربا به «دیگران» جذب می شود؛ اما باید حواسشان باشد که «خود» ی هم این وسط حقوقی دارد. همه اش گیرند بین اینکه به آن ناخودآگاه جمعی برسند یا تفکرات مردسالارانه جهانی شده را خرد کنند.
و من هم قبل از دانشجو بودن یا حتی فهم کردن هر چیزی؛‌ یک موجود ماده بوده ام.
یک نکته بسیار ریز که توجه همین موجود ماده را جلب کرد؛ توصیف زنان از زبان هامبرت تحصیل کرده بود وقتی که «از سنشان می گذرد».(بخش اول کتاب بیشتر روی این موضوع می ایستد)
جدید نبود این دیدگاه. راستش قبلاً برای خودم می گفتم زن مثل نان است و مرد مثل شراب. (مسیح عزیز؛ از نظر تو ای مرد مقدس؛آیا گوشت بی خون جذبه ای هم خواهد داشت؟...)
زنِ جوان نگاه زیبایی شناسانه را به خود می گیرد؛ دقیقا مثل رز که در ذهن ما همیشه رنگ قرمز را از باغ خلقت می مکد.

و وقتی پوستش کش می آید؛ وقتی نبض خون در چشم ها و روزنه های لطیفش آرام می شود و وقتی که جای حرارت و ستاره های درخشنده چشم های خامَش را پتوس های نرم روندهٔ بر جا ایستاده پر می کنند دیگر از «غنچه شکفته صورتی رنگ» و «مچ پای تراشیده عاجی رنگ» به «پیرزنی در حقیقت بی مغز» و «به شکل اردک راه رفتن با پاهای کوتاهِ چاق» می رسد. زن همین طوری زن است؛ لااقل برای خودش هست. اما خب نه برای کسی مثل هامبرت؛ و شاید خیل عظیمی از مردان.
زن از یک موجود دست نایافتنی و معطر به یک صندلی یا میز دم دستی «سقوط وجودی» می کند. راستش اصل«لولیتا» ی ناباکوف این حرف های من نیست؛ اما همان طور که گفتم؛ من اول زنم. حتی پیش از آدم بودنم.
به طرز جالبی اما از این آقای دروغگوی روان رنجور متنفر نشدم. یک راه ارتباط عمیق بین هر موجود با دیگری برقرار می شود و آن خواستن یک طرفه است. و بدتر از آن؛ اینکه طرف مقابلت از خواستن تو در عذاب هم باشد. زن که لااقل در حس گناه تا بالای سرش هم فرو می رود؛ فکر هم نکنم مردان نروند اگر دیوانه نباشند.
نوشته های بزرگواران دیگر زیر این کتاب کاملند و چیز اضافه دیگری برایش ندارم.

خلاصه:
نمی توانید به طور کامل از پروفسور دیوانه مان متنفر شوید؛ و شاید حتی بدون آنکه وجدان مقدستان بخواهد گاها از دست لولیتای کوچک عصبانی شوید و او را مقصر بدانید. 
کلمات؛ جملات و توصیفات به واقع حساب شده و پردازش شده بودند و کاملا مشخص بود که نویسنده همزمان با تلاش برای جا انداختن مفاهیم مختلفی؛ (شاید ناخودآگاه)سعی بر فهماندن سواد بسیار خودش با بازی کلمات و داستان ها و مثل های مختلف داشته است.
مناظر را اگر ذهن تخیل گر قدرتمندی داشته باشید به زیبایی تصور خواهید کرد و لذت می برید؛ هر چند که ممکن است حوصله تان را هم سر ببرند.
و آیا؛ در نهایت هامبرت عاشق بود؟ عاشق شد؟ نه. در نهایت زن درونم می گوید هم جنسم به شکل کشنده ای به زندگی ای ادامه داد که پر از زخم های چرکین بود؛ هر چند که شاید ساده تر از آن بود که حضورشان را روی روانش حس کند؛ یا شاید اگر جای هامبرت؛ یک فصل را می گذاشتیم لولیتا حرف بزند؛می گفت که همه چیز را درک کرده؛ اما در نهایت تصمیم گرفته بگوید: زندگی همین است دیگر...

~•|پیشنهاد کلیدی ام تکه تکه مزه کردن کتاب است؛ من سریع خواندمش و شاید برای همین لذت بیشتری از کلماتش نبردم.

      
10

0

(0/1000)

نظرات

صَعوِه

1402/9/18

یادم رفت که بگویم: من اگر به جای مترجم این کار بودم به احتمال قوی با هر صفحه ترجمه قطره ای جنون به لیوان روانم اضافه می شد تا زمانی که لبریز شوم و گریه ام را نتوانم بند بیاورم. چقدر دقیق و عمیق از کلمات استفاده کرده بودند و من به جز جاهای کوچکی؛ از بقیه جمله چینی ها به شدت لذت بردم. ممنون خانم پدرام‌نیا:)))

0