یادداشت جادوگری به نام جود🪄
4 روز پیش
دریای خون دومین ایستگاه از سفر پرماجرای لارتن کرپسلیه. یه سفر که از اولش بوی مرموز بودن میده، ولی توی نیمه دوم، دیگه رسماً میزنه تو تاریکی مطلق. اولش فکر میکنی قراره چندتا ماجراجویی خونآشامی ببینی و بری، اما یهو میفهمی داری با خودت، با تصمیماتت، با گذشتهای که نمیذاره روت نفس بکشی، روبهرو میشی. وای که چقدر دلم میخواست بعضی جاها داد بزنم: «لارتن چرا این تصمیمو گرفتی؟! چرا این کارو کردی؟!» واقعا بعضی از انتخاباش آدمو از کوره درمیبرد. یهجوری که میخوای بری توی کتاب، شونهشو بگیری و بگی: «یه لحظه وایسا، فکر کن!» نیمه دوم داستان؟ اوه... اونجاست که همه چی یهدفعه دارک میشه نه از اون دارکهای فانتزی خوشگل نه از اون دارکهایی که میزنه توی دل آدم از اون لحظههایی که حس میکنی قهرمانت داره توی باتلاق فرو میره و تو فقط میتونی تماشا کنی یه حس سنگین یه غم آروم که هی دور دلت حلقه میزنه اما با همه اینا، هنوزم لارتن برام عزیزه. شاید چون واقعیه چون اشتباه میکنه چون زخمی میشه چون نمیدونه همیشه باید چیکار کنه و خب مگه ما خودمون همیشه میدونیم؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.