جادوگری به نام جود🪄

جادوگری به نام جود🪄

@Imioa_l0

42 دنبال شده

145 دنبال کننده

            گاهی با خودش میگفت، نمیدانم؛اگر کتاب و قهوه نبود آثارهنری،موسیقی،نوشتن وتنهایی نبود کدامین طعم و تصویر را بهانه می کردم و کدامین دلخوشی کوچک را در آغوش می کشیدم تا خودم را روحم را زنده  نگهدارم 
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بالاخره تمومش کردممم  داستانش به شدت هیجان انگیز بود فقط یکم حوصله وسط های کتاب داشت ‌حوصله ام سر می رفت  که هعی کاراگاه به مارکو و آنه گیر می داد  و اول خواستم کتاب رو شروع کنم فهمیدم   برنده کلی جشنواره‌   شده و اینجوری بودم خب بزار بخونمش ببینم چرا انقدر جایزه برده مگه چقدر شاهکاره و خب بعد خوندنش می‌تونم بگم خوب بود نه در حد عالی چون دیگه آخر هاش همه چیز قابل حدس بود 

  ( از این به بعد داستان  اسپویل میشه دوستان )

من فقط یکم گیج شدم اونجا که آنه با مارکو فکر کنم دعواش شده بود سر اینکه مارکو با سینتیا رابطه داره اونجا مارکو گفت من فقط یک بار با او رابطه داشتم و بعد اصلا داستان به این قسمت اشاره نکرد و راهت ازش گذشت و حتی هر دفعه مارکو‌ می گفت  نه من به جز تو با کسی نبودم بهت خیانت نکردم  آنه هم تأیید میکرد اینجوری  بودم‌که برادر تو خودت گفتی یه شب با سینتیا رابطه داشتی بعد میگی خیانت نکردی اینجاش واقعا خیلی رو مخم بود هنوزم هست که چرا هیچ اشاره ای نشد و‌ نویسنده همه جاش اومد مارکو رو یک جوری نشون داد که خیانت نکرده 
سر یک چیز دیگه که گیج شدم اول داستان  اگه یادم باشه نویسنده گفت سینتیا موهاش بلونده چند جا از داستان هم بهش اشاره شده بود فکر کنم و آخر داستان از دید مارکو موهای سینتیا مشکی بود اینجا هم یکم گیج شدم 

      

9

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کتاب‌خوانی فانتزیوم

216 عضو

خواهرزاده جادوگر

دورۀ فعال

سکوی نه و سه چهارم ¾9

143 عضو

داس مرگ؛ داس مرگ

دورۀ فعال

لیست‌ها

فعالیت‌ها

هری پاتر و جام آتش

20

زندانی
        دوستان بزارید صادق باشم مک فادن آدمی نیست که بیاد و قاتل واقعی را قشنگ بهمون نشون بده اول ما را گمراه و آخر شوکه میکنه و در تمام داستان داشت هعی اشاره میکرد تیم قاتله اینا پسس تیم  یک فرد بی گناهه و خب شین سالواتور حتی منم‌گولش را خوردم و فکر کردم او این کار ها را نکرده( چون منم روش کراش زدم🎀) و نمیخواستم قبول کنم که قاتله تا اینکه شین آزاد شد مشکوک بودم یکمی اما مثل همیشه مک فادن قاتل را آدمی که هیچکس فکرش را نمی‌کند معروفی کرد و خب  حدس میزدم آخر داستان اینجوری باشه خود بروک توی گذشته یه کار هایی کرده باشه اما این دفعه فرق داشت جاش  چیز های تاریکی داشت که البته هیچ تعجبی نکردم بالاخره پسر کوه ندارد نشان از پدر  و خیلی دوست دارم بدونم وقتی جاش بفهمه پدرش بوده چه حسی بهش دست میده 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

آرزوهای بزرگ

13

جاذبه های میان ما (رمان)
          با خوندن کتابی که مفهوم عشق واقعی رو به این زیبایی به تصویر بکشه، معنا و وجود بی‌انتهای عشق، بخشش و امید رو، درحین اینکه داری از داستان لذت میبری، با جسم و روحت درک می‌کنی. زندگی بدون عشق سرده، و این عشق صرفا بین عاشق و معشوق نیست؛ عشق بین دوتا خواهر، عشق بین پدر و فرزند، عشق به زندگی، عاشق بودن و عشق ورزیدن به هیچ‌چیزی محدود نیست. 
"عشق. احساسی که انسان را به اوج می‌رساند و به زمین می‌کوبد. حسی که انسان را به شوق می‌آورد و قلبش را می‌سوزاند. آغاز و پایان هر ماجراجویی."
لابه‌لای تمام کلمات این کتاب یه درس از زندگی پنهان شده که اگه بخوام راجب همشون بنویسم، بنظرم پایانی براش وجود نداره.
پدر بودن، مادر بودن،‌ عشق و مهر والدین فقط به داشتن رابطه‌ی خونی نیست. "هرکس می‌توانست پدر باشد، اما یک مرد واقعی لازم بود تا بتواند پا پیش بگذارد و بابا باشد"
پذیرش تقدیر، سرنوشت و نتیجه‌ی تصمیماتی که تو هر مرحله از زندگی گرفتیم، میگیریم و خواهیم گرفت. "مکتوب. یعنی در این زندگی هر اتفاقی دلیلی داشت و جداً از این‌که چه‌قدر دردناک به‌نظر می‌رسید، دقیقاً همان‌طور رخ می‌داد که مقدر شده بود. تقدیر بعضی از داستان‌های عاشقانه این بود که ابدی باشند و بقیه فقط برای فصلی از کتاب."
جملات این کتاب بشدت زیبا و پر معنیان. از اون دسته کتابهایی که میدونم اگه نسخه چاپیش رو نزدیک خودم داشتم پر از علامتگذاری و یادداشت بود. من این کتاب رو بارها و بارها خواهم خوند و مثل اینکه دوباره تو دام نشر آموت عزیز:) افتادم و با سانسور‌ها و حذفیات و ویرایش‌های بی‌رحمانه‌ش، قراره در آینده کلی شگفت زده بشم، با این حال خیلی خیلی لذت بردم. پایانش خیلی خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود و من بازم، دلم خیلی برای خانواده‌ی راسل و لحظه‌های هرچند کوتاه، اما پر از عشق و لبخند و معنا، حسابی تنگ میشه.
و در آخر "هوا بالای سرم، زمین زیر پایم، آتش درونم، آب اطرافم، لاهوت ذات من می‌شوند.."
        

2

112

آنی شرلی در گرین گیبلز
فکر می‌کنم این کتاب در نوع خودش بهترین بود.
احتمالاً من به جز خیالپردازی هیچ شباهتی با آنی شرلی ندارم.
دخترکِ عاشق لباس آسیتن پفی که دوست دارد موهای دوست صمیمی‌اش مشکی باشد و خیلی دلش می‌خواهد به کنسرت برود چون وقتی بچه های مدرسه درباره‌اش حرف می‌زنند او چیزی برای گفتن ندارد...
به هیچ عنوان تحمل پرحرفی را هم ندارم. ولی با این وجود به طرز عجیبی دلم می‌خواست ادامه بدهم و او حرف بزند.
احتمالاً من باید بیشتر شبیه ماریلا باشم. حتی شاید کمی شبیه متیو.
تا اواسط داستان اصلاً نمی‌توانستم با آنی ارتباط بگیرم. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی اینقدر به ظاهر آدم ها اهمیت بدهد یا از قیافه مردم ایراد بگیرد یا به ژوسی پای تیکه بندازد یا چاقی‌اش را مسخره کند یا بخشش کسی را نپذیرد یا...
ولی از یک جایی به بعد، از آن جایی که گفت من هم می‌خواهم آدم خوبی شوم، مثل خانم آلن و ماجرای دزدی کشیش را تعریف کرد و گفت یک پسربچه دزد شیطون هم می‌تواند روزی کشیش شود، یا از آن جایی که برای موفقیت ژوسی پای خوشحال شد و از خوب بودن خودش احساس رضایت کرد،
من هم از این دخترک خوش قلب خوشم آمد.
راستش برای من اصلاً مهم نیست که مردم اشتباه نکنند،
فقط کافی است که بدانند کارشان بد است و برای خوب شدن تلاش کنند. همین. حتی مهم نیست تلاش‌شان نتیجه بدهد یا تغییری کنند یا نه.
این ویژگی آدم های خوب و خوش قلبِ معمولی است.
من فقط تحمل آدم های خودبین و خودخواه را ندارم.
از اینجا به بعد توانستم با او ارتباط بگیرم و هم‌ذات پنداری کنم و حس کنم از نظر معمولی بودن، اشتباه کردن و علم به اشتباه و تلاش برای خوب شدن، یک جور هایی شبیه خودم است. شبیه هر آدم معمولی دیگری.
از وقتی کمی بزرگتر و آرام‌تر و پخته‌تر شد هم بیشتر ازش خوشم آمد.
حتی دیگر برایم مهم نیست که از تلاش برای دوست داشتن ژوسی پای دست کشید.
روند داستان را هم اول دوست نداشتم. من نمی‌توانم بپذیرم کسی بیاید قصه‌ای سراسر خوبی و خوشی بنویسد و بعد بیاید از امید برایم نوید بدهد. بله، اگر قصه زندگی من را هم لوسی ماد مونتگمری می‌نوشت، احتمالاً باید امیدوار می‌بودم یا اگر مطمئن بودم سرنوشت خوب و خوشم را او می‌نویسد و مرا در همه جمع ها و آدم ها و مراتب و مراحل یکی پس از دیگری موفق می‌کند، مثل آنی خوش‌بینانه تلاش می‌کردم.
زندگی‌ای که او روایت می‌کرد، شبیه دنیای واقعی نبود. پیچ و خم نداشت. شکست نداشت.
تا اینکه به قسمت پیچ و خمش رسیدم. و بله، اقرار می‌کنم باید تحسین‌تان کنم خانم مونتگمری!

«- پس هدفات چی می‌شن؟ و...
+ من هنوزم هدفای زیادی دارم. فقط شکل اونا تغییر کردن. می‌خوام معلم خوبی بشم. در ضمن اجازه ندم تو بیناییتو از دست بدی. به علاوه تصمیم دارم درسای دانشگاه رو تو خونه بخونم و مدرکمو بگیرم. آه نمی‌دونی چه برنامه هایی دارم ماریلا! یه هفته است دارم به این موضوع فکر می‌کنم. می‌خوام بیشترین تلاش رو برای زندگیم بکنم مطمئنم که زندگی هم در عوض بهتریناشو به من عرضه می‌کنه. وقتی از کویین فارغ التحصیل شدم آینده‌م مثل جاده‌ای مستقیم پیش روم بود. احساس می‌کردم می‌تونم ادامه‌شو تا صدها کیلومتر دورتر ببینم اما حالا پیچی تو این جاده ایجاد شده و من نمی‌دونم اون طرف این پیچ و خم چی وجود داره. اما می‌خوام به خودم بقبولونم که چیزای خوبی در انتظارمه. ماریلا دنیای اونطرف این پیچ هم ممکنه جذابیتای خاص خودشو داشته باشه. شاید این جاده از سرزمینایِ سبز و سایه روشن های زیبایی بگذره، چشم‌انداز های جدیدی رو پشت سر بذاره، و منو با تپه ها و دره هایی تو دور دست ها آشنا کنه.»

زندگی‌اش هم شبیه دنیای معمولی خودمان بود. ولی تفاوت آنی، تفاوت در نوع نگاه و خوش بینی و سازگاری‌اش با شرایط بود.
بله، گفتم. من شبیه آنی نیستم.
من حتی اینقدر اجتماعی و پر جنب و جوش هم نیستم. من بیشتر شبیه شخصیت های درخود فرورفته داستایفسکی‌ام که میلی به خوش‌گذرانی و معاشرت ندارند.
من حتی روحیه‌ی تلاش و جنگیدن و رقابت را هم ندارم.
من اهل کنار کشیدنم.
من اینقدر امیدوار و پیش‌رو و سرزنده هم نیستم.
من بیشتر شبیه هولدنم تا آنی. بدبین و منزجر و دلزده.
ولی متوجه شدم آنی همنشین بهتری برای من است.
خیلی لحظات برای آرام کردن خودم با آنی حرف زدم.
آنیِ امیدوارِ پرتلاش که می‌داند چطور از پیچ و خم های زندگی گذر کند.
همنشینِ امیدبخشِ هفده سالگی.
          فکر می‌کنم این کتاب در نوع خودش بهترین بود.
احتمالاً من به جز خیالپردازی هیچ شباهتی با آنی شرلی ندارم.
دخترکِ عاشق لباس آسیتن پفی که دوست دارد موهای دوست صمیمی‌اش مشکی باشد و خیلی دلش می‌خواهد به کنسرت برود چون وقتی بچه های مدرسه درباره‌اش حرف می‌زنند او چیزی برای گفتن ندارد...
به هیچ عنوان تحمل پرحرفی را هم ندارم. ولی با این وجود به طرز عجیبی دلم می‌خواست ادامه بدهم و او حرف بزند.
احتمالاً من باید بیشتر شبیه ماریلا باشم. حتی شاید کمی شبیه متیو.
تا اواسط داستان اصلاً نمی‌توانستم با آنی ارتباط بگیرم. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی اینقدر به ظاهر آدم ها اهمیت بدهد یا از قیافه مردم ایراد بگیرد یا به ژوسی پای تیکه بندازد یا چاقی‌اش را مسخره کند یا بخشش کسی را نپذیرد یا...
ولی از یک جایی به بعد، از آن جایی که گفت من هم می‌خواهم آدم خوبی شوم، مثل خانم آلن و ماجرای دزدی کشیش را تعریف کرد و گفت یک پسربچه دزد شیطون هم می‌تواند روزی کشیش شود، یا از آن جایی که برای موفقیت ژوسی پای خوشحال شد و از خوب بودن خودش احساس رضایت کرد،
من هم از این دخترک خوش قلب خوشم آمد.
راستش برای من اصلاً مهم نیست که مردم اشتباه نکنند،
فقط کافی است که بدانند کارشان بد است و برای خوب شدن تلاش کنند. همین. حتی مهم نیست تلاش‌شان نتیجه بدهد یا تغییری کنند یا نه.
این ویژگی آدم های خوب و خوش قلبِ معمولی است.
من فقط تحمل آدم های خودبین و خودخواه را ندارم.
از اینجا به بعد توانستم با او ارتباط بگیرم و هم‌ذات پنداری کنم و حس کنم از نظر معمولی بودن، اشتباه کردن و علم به اشتباه و تلاش برای خوب شدن، یک جور هایی شبیه خودم است. شبیه هر آدم معمولی دیگری.
از وقتی کمی بزرگتر و آرام‌تر و پخته‌تر شد هم بیشتر ازش خوشم آمد.
حتی دیگر برایم مهم نیست که از تلاش برای دوست داشتن ژوسی پای دست کشید.
روند داستان را هم اول دوست نداشتم. من نمی‌توانم بپذیرم کسی بیاید قصه‌ای سراسر خوبی و خوشی بنویسد و بعد بیاید از امید برایم نوید بدهد. بله، اگر قصه زندگی من را هم لوسی ماد مونتگمری می‌نوشت، احتمالاً باید امیدوار می‌بودم یا اگر مطمئن بودم سرنوشت خوب و خوشم را او می‌نویسد و مرا در همه جمع ها و آدم ها و مراتب و مراحل یکی پس از دیگری موفق می‌کند، مثل آنی خوش‌بینانه تلاش می‌کردم.
زندگی‌ای که او روایت می‌کرد، شبیه دنیای واقعی نبود. پیچ و خم نداشت. شکست نداشت.
تا اینکه به قسمت پیچ و خمش رسیدم. و بله، اقرار می‌کنم باید تحسین‌تان کنم خانم مونتگمری!

«- پس هدفات چی می‌شن؟ و...
+ من هنوزم هدفای زیادی دارم. فقط شکل اونا تغییر کردن. می‌خوام معلم خوبی بشم. در ضمن اجازه ندم تو بیناییتو از دست بدی. به علاوه تصمیم دارم درسای دانشگاه رو تو خونه بخونم و مدرکمو بگیرم. آه نمی‌دونی چه برنامه هایی دارم ماریلا! یه هفته است دارم به این موضوع فکر می‌کنم. می‌خوام بیشترین تلاش رو برای زندگیم بکنم مطمئنم که زندگی هم در عوض بهتریناشو به من عرضه می‌کنه. وقتی از کویین فارغ التحصیل شدم آینده‌م مثل جاده‌ای مستقیم پیش روم بود. احساس می‌کردم می‌تونم ادامه‌شو تا صدها کیلومتر دورتر ببینم اما حالا پیچی تو این جاده ایجاد شده و من نمی‌دونم اون طرف این پیچ و خم چی وجود داره. اما می‌خوام به خودم بقبولونم که چیزای خوبی در انتظارمه. ماریلا دنیای اونطرف این پیچ هم ممکنه جذابیتای خاص خودشو داشته باشه. شاید این جاده از سرزمینایِ سبز و سایه روشن های زیبایی بگذره، چشم‌انداز های جدیدی رو پشت سر بذاره، و منو با تپه ها و دره هایی تو دور دست ها آشنا کنه.»

زندگی‌اش هم شبیه دنیای معمولی خودمان بود. ولی تفاوت آنی، تفاوت در نوع نگاه و خوش بینی و سازگاری‌اش با شرایط بود.
بله، گفتم. من شبیه آنی نیستم.
من حتی اینقدر اجتماعی و پر جنب و جوش هم نیستم. من بیشتر شبیه شخصیت های درخود فرورفته داستایفسکی‌ام که میلی به خوش‌گذرانی و معاشرت ندارند.
من حتی روحیه‌ی تلاش و جنگیدن و رقابت را هم ندارم.
من اهل کنار کشیدنم.
من اینقدر امیدوار و پیش‌رو و سرزنده هم نیستم.
من بیشتر شبیه هولدنم تا آنی. بدبین و منزجر و دلزده.
ولی متوجه شدم آنی همنشین بهتری برای من است.
خیلی لحظات برای آرام کردن خودم با آنی حرف زدم.
آنیِ امیدوارِ پرتلاش که می‌داند چطور از پیچ و خم های زندگی گذر کند.
همنشینِ امیدبخشِ هفده سالگی.
        

57