یادداشت مریم
1403/5/26
3.8
43
آنوقت پیرزنی ریزهمیزه با ظاهری ترسو که گفتی در لباسهای مندرسش در هم تا شده بود به طرف ایوان پیش رفت. کفشهای زمخت چوبی به پا داشت و یک پیشبند آبیرنگ بزرگ بسته بود. صورت لاغرش که در چارقدی ساده محصور بود از سیب پلاسیده چروکیدهتر بود، و از آستین پیراهن قرمزرنگش دو دست دراز با مفاصل گرهدار بیرون آمده بود. گرد و غبار انبارها، تیزاب صابون رختشویی و مواد چربی پشم چنان دستهایش را کبره بسته و ترک داده و زبر و زمخت کرده بود که گرچه آنها را با آب شسته بود به نظر کثیف میآمدند، و از فرط کارکردن و زحمتکشیدن دستهای او به هم نمیآمدند، گویی میخواستند خود بر رنج ها و محنتهایی که کشیده بودند گواهی دهند. بر چهرهاش حالتی از صلابت و خشکی زهادخشکه مقدس به خوبی مجسم بود. هیچچیز غمانگیز یا رقتانگیز نگاه بیحالت او را نرم نمیکرد. از معاشرت با چهارپایان سکوت و سکون آنها را گرفته بود. این اولبار بود که خود را میان چنین جمعیت انبوهی میدید و باطنا از دیدن پرچمها و شنیدن صدای طبلها، از آقایان سیاهپوش و از نشان افتخار آقای مشاور ترسیده و ماتش برده بود، و نمیدانست باید جلو برود یا فرار کند و نیز چرا جمعیت او را هل میدهند و چرا داوران به او لبخند میزنند. اینک مظهر نیمقرن بردگی در برابر این اربابان سرخ و سفید و مرفه ایستاده بود. آقای مشاور استانداری که فهرست برندگان جوایز را از دست رئیس هیئت گرفته بود گفت: _خانم محترم، کاترین نیکز الیزابت لورو - جلوتر بیایید و ضمن اینکه نوبه به نوبه به ورقهی کاغذ پیرزن نگاه میکرد به لحنی پدرانه تکرار مینمود:جلوتر، خانم، جلوتر! توواش از روی صندلی بالا جست و گفت:مگر کری، خانم؟ و شروع کرد در گوش پیرزن داد زدن:پنجاه و چهارسال خدمت! یک مدال نقره! بیست و پنج فرانک! مال شما است. وقتی پیرزن مدالش را گرفت نگاهی به آن انداخت، لبخندی آرام بر چهرهاش ظاهر شد و شنیدند وقتی از آنجا میرفت زیرلب زمزمهکنان میگفت:من این را به کشیش محلمان خواهم داد تا برایم نماز بخواند. صفحات:۳۲۱،۳۲۲،۳۲۳ مادام بواری کلاس درس نویسندگی است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.