یادداشت خانهکتاب •گردو•
5 روز پیش
[محور باشگاه نویسندگی نشانک] اولین باشگاه ما مخصوص کلمهبازهاست! کسانی که هرکجا و مشغول هرکاری که باشند، نمیتوانند از نوشتن دست بکشند. مهم نیست که این نوشتن تخصص و شغل اصلیشان است یا نه. مهم نیست نوشتن برایشان آب و نان دارد یا نه. مهم نیست آنچه مینویسند خاطراتی در یک دفتر یادداشت است، یا توصیف یک احوال گذرا در نوتپد تلفن همراه یا متنی در وبلاگ و اینستاگرامشان. آنها به نوشتن مبتلا هستند و این ابتلا طوری در رگهایشان جاریست که نمیتوانند از آن دست بکشند. ایدهی این باشگاه بسط بخشی از کتاب "رها و ناهشیار مینویسم" از اد لارا است. او در یکی از فصول ابتدایی کتاب، برایمان از باشگاه نویسندگی دو نفرهای که با همکارش راه انداختند میگوید: دوستم سینتیا هم که ناظر کیفی مجله بود، به اندازهی من آرزو داشت نویسنده باشد. گاهی بعد از کار، خسته از صبح تا شب ور رفتن با جملههای دیگران، بیرون میرفتیم. از بخت و اقبالمان مینالیدیم که باید با خزعبلات نویسندههای خردهپا سر و کله بزنیم و نوشتههای خودمان قدرنادیده خاک بخورند. در یکی از همین کافه نشینیها به سرمان زد باشگاه نویسندگی خودمان را راه بیندازیم. نقشهمان ساده بود. هر روز هفته باید پانصد کلمه مینوشتیم و نوشتههایمان را به یکدیگر میدادیم. هر جای نوشتههای طرف مقابل را که دوست داشتیم با ماژیک شبرنگ زرد مشخص میکردیم و بعد، نوشتهها را به یکدیگر برمیگرداندیم. ایدهاش را از استادی گرفته بودم که سالها پیش در دانشگاه ایالتی پرطمطراق سانفرانسیسکو درس میداد. تکالیف را جمع میکرد و روی جملههایی که چشمش را میگرفتند با ماژیک شبرنگ زرد خط میکشید. وقتی کاغذها را به دانشجوها برمیگرداند، همهشان چیزی - دست کم یکی دو پاراگراف - داشتند که به آن افتخار کنند. سینتیا قبول کرد. کار شروع شد. نوشتههای پانصد کلمهایمان را از بالای دیوارههای اتاقکهای کارمان رد و بدل میکردیم. مهم نبود پانصد کلمهمان دربارهی چه باشد. اگر میخواستیم حتی میتوانستیم از روی کتابچههای راهنمای تلفن یا نوشتههای پشت جعبهی برشتوک صبحانه رونویسی کنیم. تا آنوقت، کم پیش آمده بود نوشتههایم را به کسی جز آدمهای مدرسه و دانشگاه نشان بدهم، چون قاعدتاً آدم فقط چیزهایی را که به نظرش خوباند به بقیه نشان میدهد. ولی حالا هرچیزی را که قدیمها سرسری نوشته بودم هم به سینتیا میدادم. نه چون خوب بود، بلکه چون قول داده بودم. سینتیا نوشتههایم را بهم برمیگرداند، جملههای زرد شده را میخواندم و از نبوغ و استعداد خودم ذوق میکردم. حتی اگر فقط یک جمله زرد شده بود، چنان به خودم میبالیدم که بیا و ببین. «من اینها را نوشتم!» چون فهمیده بودم میتوانم چنین جملهی خوبی بنویسم، حاضر بودم کل مطلب را از نو بازنویسی کنم. فهمیدم تا حالا نیمهی دیگر، نیمهی ضروری فرایند نوشتن را کم داشتهام: خوانندهی راضی. شبیه این بود که سعی کنم به خودم بگویم آشپز خوبیام، اما هیچ وقت کسی را برای شام دعوت نکنم. به همین ترتیب ما همدر باشگاه نشانک در فواصل زمانی معینی، مینویسیم و نوشتههایمان را بایکدیگر به اشتراک میگذاریم. علاوه بر آن همراه یکدیگر کتابهایی در حوزهی نویسندگی میخوانیم. * نشانک، نشانهای کوچک است برای برداشتن قدمهایی استوارتر، در مسیر زیبا و سخت نوشتن ✨️
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.